ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،
با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسیدکه
خشم فرمانروا رابرانگیخت ، بنا براین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری
سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و
برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه
میکنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروار، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت
و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را
بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر
زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت : راستش رابخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه میکرد به او گفت : تمام حواسم به تو
بود . به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا
کند!
برگرفته ازسایت وردنیوز
چشم یک روز گفت:
«من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است.
این زیبا نیست؟»
گوش لحظه ای خوب گوش داد
سپس گفت:
«پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم»
آنگاه دست درآمد و گفت:
«من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس نمی کنم. من کوهی نمی یابم»
بینی گفت:
«کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم.»
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید
و همه درباره وهم شگفت چشم , گرم گفتگو شدند و گفتند:
«این چشم یک جای کارش خراب است.»
« جبران خلیل جبران »
نغمه نیستم که بخوانی
صدانیستم که بشنوی
یاچیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من دردمشترکم
مرافریادکن
درخت باجنگل سخن میگوید
علف باصحرا
ستاره باکهکشان
ومن باتو سخن میگویم
نام ات رابه من بگو
دستت رابه من بده
حرفت رابه من بگو
قلبت رابه من بده
من ریشه های تو رادریافته ام
بالبانت برای همه لبها سخن گفته ام
ودستهایت بادستان من آشناست
دستت رابه من بده
دستهای توبا من آشناست
ای دیریافته با توسخن میگویم
بسان ابرکه باطوفان
بسان علف باصحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بها ر
یسان درخت که باجنگل سخن میگوید
زیراکه من
ریشه های تورادریافته ام
زیراکه صدای من
باصدای توآشناست
احمدشاملو
به پسرم بیاموز.........نوشته ابراهام لینکلن
به پسرم یادبدهیدکه نیروومغزخودرابه بالاترین قیمت بفروشد امادرازای قلب وروح خودقیمتی قائل نشودوآن راباهیچ چیزمعاوضه نکند
به او یاددهیدگوشش رادرمقابل جمعیتی که فریادمی کشندببندد و ایستادگی کندو اگرفکرمیکند که حق بااوست بجنگد
به او بیاموزیدکه درازای هرانسان پست.قهرمانی هم وجوددارد
درمدرسه به او بیاموزیدشکست بسیارشرافتمندانه ترازتقلب است. به اوبیاموزیدبه افکارخودایمان داشته باشدحتی اگر همه مردم به او بگویند افکارش اشتباه است
اگرمی توانیدبه او بیاموزیدچگونه باوجود غمهابخندد. بیاموزیداشک ریختن مایه شرمساری نیست
باملایمت به اوآموزش دهیدولی اورانازپرورده بارنیاوریداجازه
دهیدشجاعت لازم برای بی صبربودن راداشته باشد وصبرلازم برای شجاعت راکسب کند
به اوبیاموزیدکه همیشه ایمانی والاوعالی به بشریت داشته باشد
من میدانم که این خواهش بزرگی است ولی هرآنچه میتوانید برایش انجام دهید . . . پسرمن مرد کوچک خوبی است. .
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
- خانه کوچک ما
سیب نداشت