من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

شعری ازمرثیه های خاک

من دردبوده ام همه 

من دردبوده ام 

گفتی پوستواره ای

استوار به دردی 

چونان طبل

خالی وفریادگر 

 

عشق آمدودردم ازجان گریخت 

خوددرآن دم که به خواب رفتم 

                                      اغازازپایان آغازشد 

تقدیرمن است این همه ؟ 

 

 یاسرنوشت توست ؟

یالعنتی ست جاودانه؟  

که این فروکش درد 

خودانگیزه دردی دیگربود 

 

که  

هنگامی به آزادی عشق اعتراف میکردی

که جنازه محبوس را

اززندان می بردند

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 21:59 http://2star.blogfa.com

خیلی قشنگه مطلبا
واقعا عالی


به راستی این درد هم بخشی از ما شده .

:می دانم روزی کمبودش را حس خواهم کرد !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد