من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

قلب کوچه خانه ماست

قلب کوچه خانه ماست 

آدمها چه ظرفیت بزرگی دارندبرای دوست داشتن ....اما

اگه بخوان دوست داشته باشن واگه بخوان مهربون باشن 

 . 

آدمهاچه ظرفیت عظیمی دارند برای بدبودن وبرای بدی کردن....اما 

اگه کسی پیدابشه که ضعیفترازخودشون باشه واگه کسی راببینن که مشابه خودشون نباشه 

آدمهاچه ظرفیت بزرگی دارندبرای تحمل دوست داشته نشدن وبدی دیدن 

واین ازهمه بدتره...  

 

ازهمه دردناکتره..... 

و ازهمه موارد زجرآورتره... 

  

دردی که شایدالان متوجهش نباشیم اما روزی که به اون نتیجه برسیم ممکنه طوری سقوط کنیم که بلندشدنش ممکن نباشه 

 

دوستی دارم که باعقیده ام مخالف بود وتحمل کردن درهرشرایطی رابیشترقبول داشت از اینکه بخواهیم عصیان کنیم . 

بهش گفتم تومسلمونی؟...گفت آره...گفتم من اعتقادندارم اما میدونم مسلمونهایک تکه نان خشک راتوسطل زباله نمیندازن واونو میذارن تاحیوون یاپرنده ای بخوره ...چون این کارو اسراف وتوهین به نعمت خدامیدونن.... 

گفت درسته قبول دارم . 

بهش گفتم آیازندگی تونعمت خدانیست؟ 

فکرمیکنی اگه یک عمرخودتونبینی وبه خاطرمردم زندگی کنی آیازندگیتوحروم نکردی؟آیازندگی توبه اندازه یک نان خشک ارزش نداره؟   

دوستم مدتها ساکت موند اما جواب منو نداد...... 

  

 

 هرانسانی درهرشرایطی اجازه داره که هرطوردوست داره زندگی کنه: خلاف عرف...خلاف شرع.....خلاف قانون...خلاف عقایدمن ...خلاف عقایددیگران 

چون تفاوت ماانسانهاباحیوانات ودیگرموجودات مختاربودن وباشعوربودن ماست  

به حکم اختیاروبه حکم شعور ماحق داریم همه چیزرابخواهیم ...زندگی کنیم  ...وزندگی راخودمان بسازیم 

 

شایدخدایی ناظربراعمال ماباشد و بخواهدفردایی مارامحاکمه کند....  

به نظرمن فقط وفقط حق اوست که محاکمه کنه وقضاوت . ونه حق هیچ بنده ای...  

 

واقعا چی میشد اگه میخواستیم ومیتونستیم دوست داشته باشیم ...... 

 

برای زیستن دوقلب لازم است 

قلبی که دوست بدارد؛قلبی که دوستش بدارند 

قلبی که هدیه کند؛قلبی که بپذیرد 

قلبی که بگوید؛قلبی که جواب گوید 

قلبی برای من ؛قلبی برای انسانی که من میخواهم 

تاانسان رادرکنارخوداحساس کنم 

نظرات 1 + ارسال نظر
سروش یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 00:09

...

عشقبازی به همین آسانی است

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کارهموارۀ باران با دشت

برف با قلۀ کوه

رود با ریشۀ بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه‌ای با آهو

برکه‌ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

و شب و روز و طبیعت با ما!

عشقبازی به همین آسانی است...

شاعری با کلماتی شیرین

دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است...

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حرّاج کنی

رنج‌ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آن‌ها بزنی

مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است...

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری

هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار

عرضۀ سالم کالای ارزان به همه

لقمۀ نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا

و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است...

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

سلام آقاسروش
خوشحالم بازم اومدی وکامنت گذاشتی برام
شعرقشنگیه
بازم بیا و بنویس ... خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد