تو ای ابربهاری شاهدی که
چگونه پابه پایت گریه کردم
مبار ای آسمان دیگرتو امروز
که من دیشب به جایت گریه کردم
جاده تاریک است
جاده پرنور
جاده بی انتها
حتی آمدن ماشینهای جلویی رانمیفهمم
پرده ای مراازجاده جداکرده است
پرده
آرام آ رام فرو میریزد
نیمه گمشده ای بودم
رویایی دیریافته
آرزویی تمام...
حال . . .
خالی ترازآنم که نیمه ای را پرکنم
سبک ترازهرچیزی که یک نسیم
مرا محو میکند
ـ طوفانم مباش
طوفانم مباش
دوبار زاییده شدم
دوبار مردم
و هر بار زخم نشتری بر قلبم
که تمام طاقتم را
ذره ذره فرسود
. . . . .
چشم اندازم . . .
زاییده شدنهاست و مردنهایی مکرر
نه ! ! !
مرا به زیستن فرا نخوانید
مردن را تحمل نمیکنم
شو، شو، شو ... شوکران!
ببین با من چه کردهاند
که تنها درد
شفایِ دردِ من است.
دیگر به ترسِ طناب و چراییِ چاقو
تهدیدم چه میکنی!؟
من میدانم اولین علائمِ سَحَر
از آوازِ کدام پرنده آغاز میشود
و رازِ رسیدن به آسمان
در بوی کدام کتابِ خط خورده
به خواب رفته است.
من هزاره هاست
که چشم به راهِ آن مگویِ مُقَدَر
تسبیحشمارِ تحملِ تازیانهام.
رازها دارد این سینهی صبور
این ترانه
این طلسمِ بلور.
با این همه زحمتنکش آقا!
کُشتهی من حتی
از طعمِ تلخِ همین چایِ مانده نیز
با تو سخن نخواهد گفت.
فاخته باید بخواند
مهم نیست که نصف شب است!
پرسیدند کجاست
پرسیدند کیست
پرسیدند چه میکند
پرسیدند کی برمیگردد؟
و من هیچ نگفتم!
نه از شکوفهی نرگس،
نه از سپیدهی دریا.
باد میآمد
یک نفر پشتِ پردههای باد پیدا بود،
همین و اصلا ...
نامی از کجا رفتهایدِ نرگس نبود،
چیزی از اینجا چطورِ سپیده نبود.
(نصف شب باشد، هر چه ...!
فاخته باید بخواند!)
گفتم نگرانِ گفت و گویِ بلند من با باد نباشید
دهانم را نبندید، آزارم ندهید
خوابم را خراب نکنید
من نمیدانم سپیدهی نرگس کدام است
من نمیدانم شکوفهی دریا چیست
من از فاختههای سحرخیزِ درهی خیزران
هیچ آوازی نشنیدهام
فقط وقتی از بیتُالَحْم
به جانبِ جُلجُتا میرفتیم
حضرتِ یحیی گفت:
چه زندان و چه خانه،
هر دو سویِ همهی دیوارهای دنیا یکیست.
تو
همه هستی من آیه تاریکی ست
که تورادرخود
تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
.
.
.
من دراین آیه تو را آه کشیدم
آه
من درین آیه تو را ...به درخت وآب وآتش پیود زدم
زندگی شایدآن لحظه مسدودیست
که نگاه من
درنی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
آه
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آن را ازمن میگیر د
سهم من پایین رفتن ازیک پله متروک است
وبه چیزی درپوسیدگی وغربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی درباغ خاطره هاست
ودراندوه صدایی جان دادن
که به من میگوید.... دستهایت رادوست میدارم
دستهایم رادرباغچه می کارم
سبزخواهدشد
میدانم....
.
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
ببین سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان
به بیکران
به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
اشتباه
اغوربه خیرخوب من.شال وکلاه کرده ای
باز.بگوکدام ساده راتباه کرده ای؟
باز خمار چشم تو دل که را ربوده است؟
کدام بنده را – چو من – نصیبش آه کرده ای !
که را کشانده ای به دام بی نجات عشق خود؟
کدام سر به زیر را به در ز راه کرده ای؟
کدام چشم و گوش بسته را نشانه رفته ای؟
" برای کی بساط رنج روبراه کرده ای " ؟
مرنج اگر چنین بدون پرده حرف می زنم
چرا که روز روشن مرا سیاه کرده ای
گرفتی از من آسمان ، نشاندی ام به روی خاک
جهان کوچک مرا شکنجه گاه کرده ای
هر آنچه را فرشتگان به سالها نکرده اند
تو ای فرشته زمین به یک نگاه کرده ای
این عکس تقدیم به دوستی که نمیشناسمش اماشنیده ام مادرعزیزش راازدست داده
دوست خوبم:
گرچه تنهاییت راباتمام وجودم درک میکنم اما...امیدوارم آنقدرقوی باشی که بتونی این درد راطاقت بیاری
مراهم درغم عظیم خودت شریک بدون
دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند مبادا شعلهای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین
روزگار غریبیست نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
و در این بنبست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوختوار سرود و شعر فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبیست نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد