من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

فاخته باید بخواند

فاخته باید بخواند
مهم نیست که نصف شب است!



پرسیدند کجاست
پرسیدند کیست
پرسیدند چه می‌کند
پرسیدند کی برمی‌گردد؟


و من هیچ نگفتم!
نه از شکوفه‌ی نرگس،
نه از سپیده‌ی دریا. 

 
باد می‌آمد
یک نفر پشتِ پرده‌های باد پیدا بود،  


همین و اصلا ... 


نامی از کجا رفته‌ایدِ نرگس نبود،
چیزی از اینجا چطورِ سپیده نبود.
(نصف شب باشد، هر چه ...!
فاخته باید بخواند!) 
 

گفتم نگرانِ گفت و گویِ بلند من با باد نباشید
دهانم را نبندید، آزارم ندهید
خوابم را خراب نکنید 
 

من نمی‌دانم سپیده‌ی نرگس کدام است
من نمی‌دانم شکوفه‌ی دریا چیست
من از فاخته‌های سحرخیزِ دره‌ی خیزران
هیچ آوازی نشنیده‌ام  


فقط وقتی از بیتُ‌الَحْم
به جانبِ جُلجُتا می‌رفتیم 
 

حضرتِ یحیی گفت:  


چه زندان و چه خانه،  


هر دو سویِ همه‌ی دیوارهای دنیا یکی‌ست.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد