من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

نصرت رحمانی


همه درچنبرزنجیر ز هم میترسند

قفل ها ارتباط دو سر زنجیرند


   ای عفیف:

                         عشق در پهنه زنجیر گناه است ... گناه  

         دل به افسانه فرهاد سپردن تلخ است

                          کوه از کوه کنان بیزار است

                          تک گل وحشی وحشت زده کوهستان

                          تیشه بی فرهاد است



فروغ

کسی به فکر گل ها نیست 

کسی به فکر ماهی ها نیست
 

کسی نمی خواهد
 

باورکند که
 باغچه دارد می میرد
 
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
 

که ذهن باغچه
 دارد آرام آرام
 
از خاطرات سبز تهی می شود
 

و حس باغچه انگار
 
چیزی مجردست
 که در انزوای باغچه پوسیده ست 

حیاط خانه ما تنهاست
 

ارمس(علی محمدمحمدی)

.

.

.

آسمان ، یا که قفس !؟ آه ! چه فرقی دارد 

 

سر پرواز نداریم که بی بال و پریم 

 

 

حال ، دیگر من و تو ، فاصله مان فرسنگ است 

 

گرچه دیوار به دیوار هم و "در " به "دریم " 



 همه ترسم از این بود : می آید روزی 

 

من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی خبریم 


 

سلام


سلام ویژه خدمت دوستان همیشه عزیزم


تصمیم دارم مثل بچه درسخون ها درس بخونم وچون رشته انتخابی ام رشته تحصیلی خودم نیست یه کم بیشتر باید تلاش کنم ...

جزوه های ماهان هم خریدم و شروع کرده ام به خوندن...

احتمال داره تا اواخر بهمن که امتحانمو بدم وبلاگو آپ نکنم

البته هرازگاهی بهش سرمیزنم وخوشحال میشم کامنتهای شماراببینم

نکنه تواین مدت فراموشم کنین؟ البته فراموش کردین هم حق دارین چون همیشه میگن : ازدل برود هرآنکه ازدیده برفت


وآخرین شعر...


هرکس شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

محمودعبدی.....معاصر

...

و باز گفت: آخر ای دیوانه

تو چه می فهمی

از احساس غربت آن پرنده ای که در بهت تیره ابرهای پاییزی،

 توان پروازش نیست

آخر چه می فهمی وقتی توان پروازش نیست،

 بالهای رنگیش را می بیند و

آخرین لحظه های پروازش را... آخر چه می فهمی

و دیگر هیچ نگفت

 و آرام تا آنتهای کوچه شب زده رفت 

و در دهلیز تاریکی گم شد

....

او رفته بود
و من می گفتم
تو برو
.
.
من تا خمارِ رنگهای ندیده...
من تا خمارِ آب چشمه های عشق نچشیده...
من تا خمارِ این آسمان نبوسیده...
مست خواهم شد

...
من قاصدک ها را مست خواهم شد
بهار را مست خواهم شد
و تن پیر برگهای طلایی پاییز نارنجی را مست خواهم شد
و خماریم را به بیدهای مجنون خواهم سپرد
و خماریم را در زیر باران اسید این شهر مردگان خواهم شست
یا در گوش جاده های نرسیدن نجوا خواهم کرد
و یا در لابلای قصه های ناتمام پنهان خواهم کرد

:او رفته بود و من می گفتم
برو، من شعر هایت را مست خواهم شد

مهم نیست،... برو
مهم نیست که آسمان شهر دلش برای بادبادکها تنگ باشد
مهم نیست که ستاره های شبهایمان خاموش باشند
چه اهمیتی دارد وقتی که ابرهای باران مسمومند
و نفس های باد آلودست
چه اهمیتی دارد
.
.
.
.که من سرانجام در غروب آتش گرفته بال های ققنوس، خواهم سوخت