من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

واگویه

  

ای مقلب القلوب والابصار 

                        من متحول خواهم شد 

 

من درین نوروز... نو خواهم شد 

من درین نوروز پروازخواهم آموخت 

                              اوج خواهم گرفت 

                                  متولدخواهم شد 

همیشه نخستین ساعات پس ازسال تحویل بهترین ساعات زندگی من هستند 

ساعاتی که محاکمه میشوم و تبرئه میکنم  

به گناهی میسوزانم و به ثوابی پاداش میبخشم 

ساعاتی که برنامه هامیریزم  

وبرای یک سال دیگربه خودم برای زیستنی دوباره وقت میدهم  

سال ۸۸ بدشروع نشد... 

نوروز۸۸به گناهی سوزاندم که هیمه های آتشش گلستانم شد 

دردی که تسکینی داشت همراه بازخمی که همیشه به یادگارخواهدماند  

امسال نمیسوزانم...بلکه تبرئه میکنم 

شاید که امیدی به برو باری باشد  

و

کوله باری سنگین ترکه دراسفند ۸۹  برزمینش خواهم نهاد  

.

برای سال جدید... برنامه ها دارم 

                            من متحول خواهم شد 

                                       ای مقلب القلوب والابصار 

واگویه

میدانم   .....  

 

باید استاد وفرودآمد  

 

برآستان دری که کوبه ندارد    

 

که اگربه گاه آمده باشی   

 

دربان به انتظارتوست   

  

واگربه ناگاه....    

 

به درکوفتنت پاسخی نمی آید 

.

و تو به گاه رفته بودی .... بابابزرگم  

 

میدونم که دیگه هیچ وقت بر نمیگردی  

 

ولی نمیدونم چرا هنوز اینهمه دلم برات تنگ میشه   

نوروزت مبارک

روززن

واین منم   

زنی تنها  

 

درآستانه فصلی سرد  


در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین  


و یأس ساده و غمناک آسمان  


و ناتوانی این دستهای سیمانی....


هشتم مارس(هفدهم اسفند) روزجهانی زن ...مبارک  نیست ...  

زیرا بعضی مناسبتها علیرغم بزرگ داشتنشون تبریک گفتن نداره...  

 

و بزرگداشت این روز فقط یک تلنگرهست  به مردمان این کره خاکی  

 

تا به یاد بیارن که ازابتدای وجودکائنات  

 

حوایی همپای آدمی بوده که ... هیچوقت مثل آدم نبوده!!!

  

نه قوانین حقوق بشر... 

 

نه لایحه حمایت ازخانواده ...  

نه حق اشتغال...  

نه حق حضانت...  

نه دیه و نه میراث برابر...   

حق من فقط اینها نیست

 

حقوق من وقتی پاس داشته خواهد شد که 

 

 درجامعه وخانواده فردیت من حفظ بشه  

 و این فقط به فرهنگ و باورهای ما زنان ومردان بستگی داره  

پس ... 

بیاییدسرآغارخودآگاهی کاملا نوینی باشیم   

تابتوانیم انسانی نو تمدنی نو وفرهنگی نو رابسازیم 

 

واگویه

گاهی  

ضجه یک گیتار  

حزن نی  

شوردف  

.

.

گاهی  

شعری برکهنه ورقی  

نقشی برخرابه دیواری  

طرحی بردفترخاطره ای 

 

                          

                  گاهی لحظه ای به بهانه ی زمانه ای 

بعضی وقتها سادگی فروغ 

اعجازشاملو  

عرفان سهراب   

.

.    

بعضی روزهاشیاری برپیشانی مادر  

موی سپیدبابا  

 کوچکترینی که دنیایی

                     . 

                     .

                    لحظه ای...  

                    وتلنگری براحساس  

                     که یک دم می شکند 

                     زخمه می زند  

                     می سوزاند    

                  ... و لحظه ای به بهانه ی زمانه ای

شعری ازنزارقبانی

می‌آید شعر

همیشه

با باران

و صورتِ زیبایَت

می‌آید همیشه

با باران 

 

و دل‌باختن شروع نمی‌شود

مگر وقتی‌ که شروع می‌شود

موسیقیِ باران.



سپتامبر که از راه می ‌رسد

دلبَرَکم

سراغِ چشم‌هایت را از هر ابری می‌گیرم  

انگار که دل‌باختنم به تو

بستگی دارد

به وقتِ باران.



از جا می ‌کَنَدَم دیدنی‌ های پاییز

می ‌ترسانَدَم رنگ ‌پریدگیِ زیبایَت

و فریبَم می‌دهد لبِ کبودِ شوق‌برانگیزت  

دلَم را از جا می‌کَنَد حلقه‌ی نقره‌ای در گوش‌ها

ژاکتِ کشمیری

و چترِ زرد و سبز

چیره می‌شوند بر من 

فریبَم می‌دهد

روزنامه‌ی صبح

مثلِ زنی پُرگو

دلَم را می‌بَرَد

بوی قهوه روی ورقی خشک 

 

چه کنم

بین آتشی در سرانگشتانم

و گفته‌های مسیحِ موعود؟



در ابتدای پاییز

سایه می‌اندازد بر من

حسِ غریبِ خطر و امنیت 

می‌ترسم که نزدیکَم شوی

می‌ترسم که دور شوی از من 

...

می‌ترسم موجِ قضا و قَدَر با خودش ببَرَد مرا.



سپتامبر است که می‌نویسَدَم

یا باران؟ 

جنونِ کم‌یابِ زمستان تویی

بانوی من 

 

کاش می‌فهمیدم

چه نسبتی‌ست

بینِ جنون و باران.



آی ای زنی که دل به تو سپرده‌ام

پا بر هر سنگی که بگذاری شعر مُنفجر می‌شود 

 

آی ای زنی که در رنگ‌پریدگی‌ات

همه‌ی غمِ درخت‌ها را داری 

آی ای زنی که خلاصه می‌کنی تاریخَم را

و تاریخِ باران را 

 

باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست.

غزل بزرگ شاملو

غزلِ بزرگ 

همه بت‌هایم را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.

 .

 . 

 .

من از آن روز که نگاهم دوید 

 و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت  

 

و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم 

 که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش 

 به چارمیخ آویخته است در افقِ شکسته‌ی خونین‌اش،
 

دانستم که 

 در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من  

ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ  

چشم‌های درشت و دردناکِ روحی که  

به دنبالِ نیمه‌ی دیگرِ خود می‌گردد شعله می‌زند. 

 

و اکنون آن زمان دررسیده است  

که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛
 

دردِ مقطعِ روحی که  

شقاوت‌های نادانی، آن را ازهم‌دریده است.

 

و من اکنون
یک‌پارچه دردم... 

 . 

 .

 .

میانِ آرزوهایم خفته‌ام. 


آفتابِ سبز، 

 تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را  

در گاهواره‌ی عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند  

 

و خونِ کبودِ مردگان  

در غریوِ سکوتِشان از ساقه‌ی بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛ 


و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست،  

مرا با خود بیگانه می‌کند: 


خستگیِ وصل،  

که به‌سانِ لحظه‌ی تسلیم،  

سفید است و شرم‌انگیز.

 .

 .  

 .

و این منم  

 که خواهشی کور و تاریک  

در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.

 

و چه چیز آیا،  

چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی که  

سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود میخ‌کوبم می‌کند؟ 

 

آیا این همان جهنمِ خداوند است  

که در آن  

جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل  

راهی نیست؟

  

و کجاست؟  

به من بگویید که کجاست   

خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،  

که نامش را جاودانه با خنجرهای هر نفسِ درد  

بر هر گوشه‌ی جگرِ چلیده‌ی خود نقش کرده‌ام؟ 

 

و سکوتی به پاسخِ من،  

سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشه‌ی مردی که امیدی با خود ندارد!

 . 

 .

 .

میانِ دو پاره‌ی روحِ من هواها و شهرهاست
انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
دهکده‌هاست با جویبارها
و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان. 


میانِ دو پاره‌ی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ 


دنیا 


من نمی‌خواهم ببینمش! 

.

تا نمی‌دانستم که پاره‌ی دیگرِ این روح کجاست،  

رؤیایی خالی بودم:   

ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه... 

 

و اکنون  

که میانِ این دو افقِ  بازیافته  

سنگ‌فرشِ ظلم خفته است  

 می‌بینم که دیگر نیستم، 

 دیگر هیچ نیستم  

حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.

 .

 . 

 .

شبِ پرستاره‌ی چشمی  

در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:  

                      دور شو آفتابِ تاریکِ روز!   

دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،  

دیگر نمی‌خواهم،  

نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم! 

.
میانِ همه این انسان‌ها که من دوست داشته‌ام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کرده‌ام 
کدامیک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟ 


و این اسبِ سیاهِ وحشی که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد  

با من چه می‌خواهد بگوید؟

 .

 .

 .

انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم

 

و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
 

اما میانِ این هر دو،  

لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم: 


دردِ مقطعِ روحی
که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است... 


تنها
هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم   

در می‌یابم 

 دیری‌ست که مرده‌ام  


چرا که لبانِ خود را 

 از پیشانیِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم


از پیشانیِ خاطره‌ی تو