من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

تولدم مبارک


چنین زاده شدم دربیشه جانوران وسنگ


وقلب ام


درخلا


تپیدن آغازکرد

.

.

.

خط ممتدجاده...

سکوت...

جدال فکری بین روشن کردن یانکردن کولر...


هوای داغ...نه...به قول ماجنوبیها _ تش باد _

تش بادی که وحشیانه ازپنجره واردمیشه وصورت روشلاق میزنه


وتمایل عجیب به شلاق خوردن ازباد...

به داغ شدن وعرق ریختن...

به آرام وبی شتاب رانندگی کردن


همه چیز غیرعادی شروع شد


ازخواب که بیدار شدم بی اختیار رفتم جلوی آینه

.....به دنبال چین وچروک زیرچشمم


چین چروکی نبود .... درعوض موهام پرازسفیدیه

مگه چندسالگی زیرچشم آدم چین میوفته؟


زمزمه میکنم ... :... امروز من جوانم ؟ میانسالم ؟ چی ام ؟....


چقدرانتظارسی سالگی روکشیده بودم


وامروز اولین روزش بود....


ازآینه کشیدم کنار ... تندتندآماده شدم واسه سرکار رفتن




تش باد رونفس میکشم...عمیق عمیق ...


تمام ریه ام روپرمیکنم ازهوایی که 30سال توش نفس کشیدم


خط ممتدجاده و صحرای لخت وبی برگ...


دشت زردوامتدادخاکستری رنگ افق


درخت ودرختچه های خاکستری که حتی به حرمت نامشان هم که شده

نشانی ازسبزی به تن ندارند


وآب انبارهای کنارجاده که نشان از فراوانی خشکسالی دراین دیار است


چشم انداز طبیعت به قاب عکسی خاک گرفته بردیواری متروکه شبیه است



همه چیزغیرعادی شروع شده بود


مادری که تادم مرگ درد کشید


ونوزادی که درآخرین لحظه های حیات زیرتیغ جراح هندی دیده به جهان گشود...


و پدری که کمونیست بود شاد ازتولددختری که من باشم ...


و زن مذهبی همسایه که سزارین شدن مادر را غضب خداوند برعقیده پدر میدانست


واین منم...


زنی که 30سال پیش از سرلطف یا غضب خداوندی. فاتح شده وبه ثبت رسیده است


یادگاریک عشق


زاده یک درد

.

.

.

.


روپوش سبز میپوشم


درانتظارتولد دخترکانی که سی سال دیگر.....




آیداعمیدی

تنها آمده ام


هیچ غریبه ای نیست


تنم رادرخانه گذاشته ام


نگاهم رادرخواب


لبخندم رادرعکس گوشه آینه


زیبایی ام را هم پشت درمیگذارم


توفقط در رابازکن




برگرفته ازکتاب زیبایی ام راپشت درمیگذارم نوشته خانم آیداعمیدی

یک پست قدیمی که خواستم دوباره مرورش کنم


دوست داشتن کفایت میکندبودن را ...؟


سالهاپیش دوستی اینوبرام نوشت ومن بارهابهش فکرکرده بودم  ...


آیاواقعادوست داشتن کفایت میکندبودن را؟


دوستای زیادی دارم  همراهان زیادی هم .ولی آیاهیچ وقت میتونم یکی را دلیل بودنم بدانم ؟ 

اگرنه؟


پس یامن اوراآنقدردوست نداشتم یادوست داشتن کفایت نمیکندبودن را ... 


ماآدمهاخیلی عجیبیم ...عجیبترازهمه مخلوقات 


 خیلی مواقع هستیم امانیستیم  ... 


نیستیم اما باتمام وجودهستیم  ... 


عاشقیم اماپرازنفرت  ... 


فارغیم امادنبال یک بهونه کوچک برای عشق ورزیدن 

 

ماآدمهاهمه کارمیکنیم اما به هیچ کس اجازه تخطی ازعرف وباورخودمونونمیدیم


خارج ازباورهامون به هیچ کس اجازه زندگی وانتخابونمیدیم ...


ماآدمهابه زبان ابرازمیکنیم اما قلبامون پرازانکارند  ... قلبمون فریادمیکشه اما زبان که نه ...حتی به چشمهامون هم اجازه بیان نمیدیم ...


ماآدمهادراوج خوبی بدمیشیم   وبعضی مواقع بدی میکنیم تاخوب بودن وعشقمونوثابت کنیم ...

 

ماآدمها هستیم اما نیستیم ...


باهمیم امابی خبرازهمیم ...


عاشقیم امافارغ ازهمیم ...


فارغیم و..... 

درزندگی ما موجودات عجیب خداوند آیادوست داشتن کفایت میکندبودن را ؟ ؟ ؟


شعری ازسارامحمدی اردهالی


من از زندگی چه میخواهم

چندکاست موسیقی و واکمنی درپیت

یک مداد

کاغذ یاگوشه سپید روزنامه ای

فنجانی شیر


                      لحظه ها...ثانیه ها...ساعت ها...



من اززندگی چه میخواهم

جین با تی شرت آبی

کمی آبنبات باطعم نعناع

سوت زدن برجدول خیابان ها


                        عصرها...جمعه ها...شب ها...


من اززندگی چه میخواهم

گپ زدن بادزدان قاتلان روسپیان

کافه رفتن باقدیسان پیامبران ساحران

تقسیم حق وخنده وچای

نوشتن شعری بردرتوالت جهان

که چون سنگی درکفش ها بماند


                           روزها...سال ها...قرن ها.....