من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

شوکران

شو، شو، شو ... شوکران!


ببین با من چه کرده‌اند
که تنها درد
شفایِ دردِ من است.


دیگر به ترسِ طناب و چراییِ چاقو
تهدیدم چه می‌کنی!؟  


من می‌دانم اولین علائمِ سَحَر
از آوازِ کدام پرنده آغاز می‌شود 
 

و رازِ رسیدن به آسمان
در بوی کدام کتابِ خط خورده
به خواب رفته است.  


من هزاره‌ هاست
که چشم به راهِ آن مگویِ مُقَدَر
تسبیح‌شمارِ تحملِ تازیانه‌ام.


رازها دارد این سینه‌ی صبور
این ترانه
این طلسمِ بلور.

با این همه زحمت‌نکش آقا!
کُشته‌ی من حتی
از طعمِ تلخِ همین چایِ مانده نیز
با تو سخن نخواهد گفت.

فاخته باید بخواند

فاخته باید بخواند
مهم نیست که نصف شب است!



پرسیدند کجاست
پرسیدند کیست
پرسیدند چه می‌کند
پرسیدند کی برمی‌گردد؟


و من هیچ نگفتم!
نه از شکوفه‌ی نرگس،
نه از سپیده‌ی دریا. 

 
باد می‌آمد
یک نفر پشتِ پرده‌های باد پیدا بود،  


همین و اصلا ... 


نامی از کجا رفته‌ایدِ نرگس نبود،
چیزی از اینجا چطورِ سپیده نبود.
(نصف شب باشد، هر چه ...!
فاخته باید بخواند!) 
 

گفتم نگرانِ گفت و گویِ بلند من با باد نباشید
دهانم را نبندید، آزارم ندهید
خوابم را خراب نکنید 
 

من نمی‌دانم سپیده‌ی نرگس کدام است
من نمی‌دانم شکوفه‌ی دریا چیست
من از فاخته‌های سحرخیزِ دره‌ی خیزران
هیچ آوازی نشنیده‌ام  


فقط وقتی از بیتُ‌الَحْم
به جانبِ جُلجُتا می‌رفتیم 
 

حضرتِ یحیی گفت:  


چه زندان و چه خانه،  


هر دو سویِ همه‌ی دیوارهای دنیا یکی‌ست.


ری را

ری را 

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رویا


من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ری‌را
دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقایان
چرا می‌پرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده‌اید
شما کیستید
از کجا آمده‌اید
کی از راه رسیده‌اید
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنید؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از میان تمام نامها
نمی‌دانم از چه "ری‌را" را فراموش نکرده‌ام


آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید
می‌گویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ،‌ ناله و
از ستاره، هق‌هقِ گریه شنیده است
چه حوصله‌ئی ری‌را!
بگو رهایم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد
می‌خواهم به جایی دور خیره شوم
می‌خواهم سیگاری بگیرانم
می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...!


- آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟