گریز

 

زندگیم را پک می زنم

تا دو نیم شود         دود و خاکستر

رهایی دود را می خواهم

وبی نشانی خاکستر...



باد می پراکندم       به رویش علف       به جاری آب

آب می کشاندم       به رویای موج    به بوسه خاک...

 

زندگیم را پک می زنم    تا گریزها تمام شود

گریزم از انسان     از رنج خویش     از درد آن

نیامدن در توانم نیست

رهاشدن رانمی دانم؟

 

چنین مجنون چرایی؟

...

بالاخره با رژیم جدید

شکم خانم منشی جم شده

سر غیبتهای سعید

صدای رییس بلن شده

دیشب تو برنامه نود

روی فردوستی پور کم شده...

دارم بالا می آورم

خودم را  زندگی را  روزمرگی را

دکتر خوب سراغ ندارید؟

دیوانگیم عوت کرده است

 

هدیه

نازنین! این بار که آمدی

دردهایت را به من هدیه کن

که عادت کرده ام به درد کشیدنم

که طاقت ندارم به رنج دیدنت...

تولد

یه نوشته زیبا در وبلاگ http://moka.blogsky.com/ ( وقت نشدبرای انتشارش  اجازه بگیرم)  

سالگرد تولّد تو را 

 در این پس-کوچه های تاریک 

جشن می گیرم 

با پاکتی سیگار و فندکی نیـــمه گاز 


این چند سرفـــه ی خشک و خلط آلود را

 بپذیـــــــر از من 

به عنوان تبریکی  برای  میلاد   

۲

 این نوشته خودمه چند سال پیش نوشتم:

اول مرداد

لحظات گشودن چشمی

به نور دروغین جهان

اول مرداد

زمان تولد کودکی معصوم

درابتدای لمس حقارت

در آستانه درک فلاکت

بامصیبتی محتوم

اول مرداد

نان شش تکه خانه را

هفت پاره کرد

اول مرداد

فاجعه خانه را

رنگی دوباره زد

اول مرداد

قدم نورسیده مبارک...

پی نوشت: اول مرداد تولد خودمه


 

تکرار یک نوشته قدیمی

درکنارپنجره محوشده ام

در دورترین رویای خویش

وآمدنت را

به تمنا نشسته ام

که هنوز صدایت در گوشم است

ونگاهت در یادم

که هنوز

خانه بوی تورا دارد

ونفسهایم درهوای تو

تکرار می شوند

 

مهربانم

چگونه باورکنم

آمدنت را

که حتی پنجره  به جای آفتاب

غروب غمبار   تنهاییش را

بامن قسمت می کند

قابیل

انجامی متصور نیست آشوب جهان را

که ظلم در ذات آدمیست

یکی به نام انسان می کشد

دیگری به کام ادیان

این سو . پیرمردی مغرور جنگ هدیه آورده

که ای حسین معصوم . ما به راه تو آمدیم

آن سو . زورمردی  مو بور مرگ تحفه آورده

که ای ملت مظلوم . برای نجات تو آمدیم

جهان همانست که بود

ودریغ آنکه  وارثان قابیل سخت حلال زاده اند...

دوچرخه

۲یا ۳ نفر تو زندگیم هستن که خیلی باهاشون راحتم .حرفهای همو می فهمیم و دردهای مشترک هم داریم.البته دوست خیلی صمیمی۲ .۳ نفرش کافیه. دیروز با یکیشون صحبت می کردم داشت می گفت یادته مثلا یه دوچرخه داشتن تو سن نوجوانی چقدر برامون مهم بود اگه برامون می خریدن دنیارو بهمون داده بودن واگه نداشتیمش چقدر غصه می خوریم .اما حالا چی ؟ حتی آرزوی داشتن چیزی رو ندارم خونه و ماشینی که دارم برام لذت نمی آره بلکه برای رفع نیازه یا حتی مسافرت که می رم برام یه جور فرار از روزمرگیه ولی خیلی مثل دیگران ازون لذت نمی برم همونجور که آدم تو خونه خودشم ممکنه شاد یا غمگین باشه.

داشتم فکر می کردم چقدر سخته ما اینجوری شدیم و انگیزه ای برای کاری نداریم و پرشدیم از بی حوصلگی وکم طاقتی و تکرار وتکرار وتکرار.شاید چون تو سی سالگی فهمیدیم که هرچی روهم که داشته باشی ۲ روز حالتو خوب می کنه وبعدش به*حالا اینم داریم چی شد * همیشگی می رسیم . راستش دقیقا من ودوستم مثل هم فکر می کنیم . خیلی چیزها هست که ما نداریم ولی چون فکر به دست اوردن چیزی خوشحالمون نمی کنه دنبال به دست آوردنشم نیستیم . مثلا من زمانی ازین که کاری برای کسی انجام می دم خیلی خوشحال می شدم ولی الان حتی اونو ندارم و فقط از روی عادته که کاری برای کسی انجام می دم .من ودوستم به یه  بی تفاوتی بزرگ رسیدیم چه فرقی می کنه چیزی داشته باشیم مال زیاد یا خونه بزرگ یا...وقتی برامون شادی زیادی نمی تونه بیاره.

واقعا آرزو داشتن خیلی خوبه .  آرزوی یه خونه بزرگ یا حتی آرزوی داشتن یه جامعه خوب یه دنیای بهتر یا آرزوی هرچیزی که باعث انگیزه آدمی درین دنیای سراسر پوچ بشه .

کاش کودکی بودم در حسرت یک دوچرخه...

ساحل

به بیهودگی رویا نمی اندیشم

وناامیدی از فردا

من به تو می اندیشم

که چگونه از تلاطم عشق

به بیهودگی ساحل رسیده ای...

حافظ

شعرهایی از حافظ که خیلی دوسشان دارم  

* کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز               باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

* خدا را داد من بستان ازو ای شحنه مجلس             که می با دیگران خوردست و باما سر گران دارد

* یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد               دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

*شیوه چشمت فریب جنگ داشت                            ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

*به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم                  بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

*در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد                                حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

*به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید               که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها  

*مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند                  هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

* جام می و خون دل هر یک به کسی دادند                    در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

و...

 

شهرام ف

یه دوستی داشتم تو دانشگاه اسمش شهرام ف بود( با شهرام ج زندان مکان لطفا اشتباه نشه)  یادمه ۲۱ تیر ۱۳۷۸ تو بگیر ببندهای اون  سال دانشگاه تهران بود که شهرام یه سر اومد اتاق گفت اوضاع خرابه شب شاید دوباره بریزن تو خوابگاها من می رم خونه خواهرم (خونه خواهرش تو جمهوری بود). تو اون روزا اگه سن وسالت بین ۱۸ تا ۲۵بود واحیانا کارت دانشجویی دانشگاه تهران تو جیبت بود وتو حدفاصل میدون انقلاب تا کوی دانشگاه (تو امیر آباد) واسه خودت دلی دلی کنان قدم می زدی بی برو برگرد می گرفتنت و میبردنت اونجا که نباید . اگه شانس می اوردی و به زندان محکوم نمی شدی حداقل به مدت ۲ هفته تو بازداشگاه کتک خورتو امتحان می کردند ببینن ملسه یا نه اگه ملس نبود و دلشون می سوخت  ولت می کردن .خلاصه به شهرام گفتم این کارت دانشجویی توبذار بمونه (اون موقع  مثل یه هفت تیر بعنوان مدرک جرم تلقی می شد )بعدش برو.از طرفی چون رفیق ما یه کم بفهمی نفهمی چاق وچله بود (قد ۱۷۰ وزن ۱۳۰ ) پیراهنشو رو شلوار می نداخت وچون با اون اوضاع کسی حال ریش تیغ کردن نداشت با ته ریش وبدون کارت و شلوار رو پیرهن (تقریبا مثل غیور مردان انصار حزب الله )راهی خانه آبجیش شد.

غزوب لمیده بودم تو اتاق که دیدم شهرام یه کم درب و داغون اومد تو گفتم چی شده گفت ار شانس ما امروز تجمع دانشجویی بود جلوی سر در دانشگاه بچه ها منو با انصاز حزب الله اشتباه گرفتن وکتک زدن تا اینکه یکی از بچه های دانشکده منو شناخت و بی خبالم شدند. بررسی کردم دیدم زیاد زخم وزیلی نشده چون دانشجوها بیشتر کتک خورشون خوب بود تا کتک زدنشون شهرام هم  چند تا خراش بیشتر بر نداشته بود.

فرداش دوباره شهرام اومد اتاق(اون ۲ تا اتاق اون ور تر ساکن بود)گفت امروز دیگه می رم خونه خواهرم . خلاصه شهرام رفته بود حموم سه تیغ کرده بود و پیرهنشم انداخت تو شلوارش و کارت دانشجویی به جیب دوباره راهی شد.غروب من دوباره لمیده بودم تو اتاق(اون موقع می رفتم حسابرسی رودهن) یه هویی هم اتاقی شهرام اومد که چه نشسته ای که شهرامو کشتن (مثل فیلم قیصر که ناصر ملک مطیعی گفت قیصر کجایی که داش فرمونتو کشتن )رفتم اتاقشون دیدم شهرام خونین ومالین افتاده  تو اتاق هول ورم داشت گفتم چی شده گفتش از شانس ما امروز تجمع انصار جلوی دانشگاه بود تا فهمیدن دانشجو هستم تا می خورد کتکم زدند (اون هیکلو مجسم کنین چه کتک خوره ای داشت لامصب)اما ایندفه بدجوری زده بودنش چند روز طول کشید تا ورمهای چش وچارش خوب شه. اینم خاطره ما بود از جنبش ۱۸ تیر دانشگاه تهران. 

ما برون را بنگریم و قال را                          کی درون را بنگریم وحال را( با پوزش از جناب مولانا)

شاد باشید