من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

واگویه

میدانم   .....  

 

باید استاد وفرودآمد  

 

برآستان دری که کوبه ندارد    

 

که اگربه گاه آمده باشی   

 

دربان به انتظارتوست   

  

واگربه ناگاه....    

 

به درکوفتنت پاسخی نمی آید 

.

و تو به گاه رفته بودی .... بابابزرگم  

 

میدونم که دیگه هیچ وقت بر نمیگردی  

 

ولی نمیدونم چرا هنوز اینهمه دلم برات تنگ میشه   

نوروزت مبارک

روززن

واین منم   

زنی تنها  

 

درآستانه فصلی سرد  


در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین  


و یأس ساده و غمناک آسمان  


و ناتوانی این دستهای سیمانی....


هشتم مارس(هفدهم اسفند) روزجهانی زن ...مبارک  نیست ...  

زیرا بعضی مناسبتها علیرغم بزرگ داشتنشون تبریک گفتن نداره...  

 

و بزرگداشت این روز فقط یک تلنگرهست  به مردمان این کره خاکی  

 

تا به یاد بیارن که ازابتدای وجودکائنات  

 

حوایی همپای آدمی بوده که ... هیچوقت مثل آدم نبوده!!!

  

نه قوانین حقوق بشر... 

 

نه لایحه حمایت ازخانواده ...  

نه حق اشتغال...  

نه حق حضانت...  

نه دیه و نه میراث برابر...   

حق من فقط اینها نیست

 

حقوق من وقتی پاس داشته خواهد شد که 

 

 درجامعه وخانواده فردیت من حفظ بشه  

 و این فقط به فرهنگ و باورهای ما زنان ومردان بستگی داره  

پس ... 

بیاییدسرآغارخودآگاهی کاملا نوینی باشیم   

تابتوانیم انسانی نو تمدنی نو وفرهنگی نو رابسازیم 

 

واگویه

گاهی  

ضجه یک گیتار  

حزن نی  

شوردف  

.

.

گاهی  

شعری برکهنه ورقی  

نقشی برخرابه دیواری  

طرحی بردفترخاطره ای 

 

                          

                  گاهی لحظه ای به بهانه ی زمانه ای 

بعضی وقتها سادگی فروغ 

اعجازشاملو  

عرفان سهراب   

.

.    

بعضی روزهاشیاری برپیشانی مادر  

موی سپیدبابا  

 کوچکترینی که دنیایی

                     . 

                     .

                    لحظه ای...  

                    وتلنگری براحساس  

                     که یک دم می شکند 

                     زخمه می زند  

                     می سوزاند    

                  ... و لحظه ای به بهانه ی زمانه ای

شعری ازنزارقبانی

می‌آید شعر

همیشه

با باران

و صورتِ زیبایَت

می‌آید همیشه

با باران 

 

و دل‌باختن شروع نمی‌شود

مگر وقتی‌ که شروع می‌شود

موسیقیِ باران.



سپتامبر که از راه می ‌رسد

دلبَرَکم

سراغِ چشم‌هایت را از هر ابری می‌گیرم  

انگار که دل‌باختنم به تو

بستگی دارد

به وقتِ باران.



از جا می ‌کَنَدَم دیدنی‌ های پاییز

می ‌ترسانَدَم رنگ ‌پریدگیِ زیبایَت

و فریبَم می‌دهد لبِ کبودِ شوق‌برانگیزت  

دلَم را از جا می‌کَنَد حلقه‌ی نقره‌ای در گوش‌ها

ژاکتِ کشمیری

و چترِ زرد و سبز

چیره می‌شوند بر من 

فریبَم می‌دهد

روزنامه‌ی صبح

مثلِ زنی پُرگو

دلَم را می‌بَرَد

بوی قهوه روی ورقی خشک 

 

چه کنم

بین آتشی در سرانگشتانم

و گفته‌های مسیحِ موعود؟



در ابتدای پاییز

سایه می‌اندازد بر من

حسِ غریبِ خطر و امنیت 

می‌ترسم که نزدیکَم شوی

می‌ترسم که دور شوی از من 

...

می‌ترسم موجِ قضا و قَدَر با خودش ببَرَد مرا.



سپتامبر است که می‌نویسَدَم

یا باران؟ 

جنونِ کم‌یابِ زمستان تویی

بانوی من 

 

کاش می‌فهمیدم

چه نسبتی‌ست

بینِ جنون و باران.



آی ای زنی که دل به تو سپرده‌ام

پا بر هر سنگی که بگذاری شعر مُنفجر می‌شود 

 

آی ای زنی که در رنگ‌پریدگی‌ات

همه‌ی غمِ درخت‌ها را داری 

آی ای زنی که خلاصه می‌کنی تاریخَم را

و تاریخِ باران را 

 

باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست.

غزل بزرگ شاملو

غزلِ بزرگ 

همه بت‌هایم را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.

 .

 . 

 .

من از آن روز که نگاهم دوید 

 و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت  

 

و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم 

 که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش 

 به چارمیخ آویخته است در افقِ شکسته‌ی خونین‌اش،
 

دانستم که 

 در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من  

ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ  

چشم‌های درشت و دردناکِ روحی که  

به دنبالِ نیمه‌ی دیگرِ خود می‌گردد شعله می‌زند. 

 

و اکنون آن زمان دررسیده است  

که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛
 

دردِ مقطعِ روحی که  

شقاوت‌های نادانی، آن را ازهم‌دریده است.

 

و من اکنون
یک‌پارچه دردم... 

 . 

 .

 .

میانِ آرزوهایم خفته‌ام. 


آفتابِ سبز، 

 تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را  

در گاهواره‌ی عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند  

 

و خونِ کبودِ مردگان  

در غریوِ سکوتِشان از ساقه‌ی بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛ 


و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست،  

مرا با خود بیگانه می‌کند: 


خستگیِ وصل،  

که به‌سانِ لحظه‌ی تسلیم،  

سفید است و شرم‌انگیز.

 .

 .  

 .

و این منم  

 که خواهشی کور و تاریک  

در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.

 

و چه چیز آیا،  

چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی که  

سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود میخ‌کوبم می‌کند؟ 

 

آیا این همان جهنمِ خداوند است  

که در آن  

جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل  

راهی نیست؟

  

و کجاست؟  

به من بگویید که کجاست   

خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،  

که نامش را جاودانه با خنجرهای هر نفسِ درد  

بر هر گوشه‌ی جگرِ چلیده‌ی خود نقش کرده‌ام؟ 

 

و سکوتی به پاسخِ من،  

سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشه‌ی مردی که امیدی با خود ندارد!

 . 

 .

 .

میانِ دو پاره‌ی روحِ من هواها و شهرهاست
انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
دهکده‌هاست با جویبارها
و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان. 


میانِ دو پاره‌ی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ 


دنیا 


من نمی‌خواهم ببینمش! 

.

تا نمی‌دانستم که پاره‌ی دیگرِ این روح کجاست،  

رؤیایی خالی بودم:   

ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه... 

 

و اکنون  

که میانِ این دو افقِ  بازیافته  

سنگ‌فرشِ ظلم خفته است  

 می‌بینم که دیگر نیستم، 

 دیگر هیچ نیستم  

حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.

 .

 . 

 .

شبِ پرستاره‌ی چشمی  

در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:  

                      دور شو آفتابِ تاریکِ روز!   

دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،  

دیگر نمی‌خواهم،  

نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم! 

.
میانِ همه این انسان‌ها که من دوست داشته‌ام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کرده‌ام 
کدامیک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟ 


و این اسبِ سیاهِ وحشی که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد  

با من چه می‌خواهد بگوید؟

 .

 .

 .

انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم

 

و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
 

اما میانِ این هر دو،  

لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم: 


دردِ مقطعِ روحی
که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است... 


تنها
هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم   

در می‌یابم 

 دیری‌ست که مرده‌ام  


چرا که لبانِ خود را 

 از پیشانیِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم


از پیشانیِ خاطره‌ی تو

التماس دعا!!!!

 ای دوستانی که آرام درساحل نشسته اید... 

۵شنبه عصرامتحان کارشناسی ارشد دارم  

یکی منو دعا کنه ....

.  

ای تیزخرامان 

لنگی پای من  

از ناهمواری راه تو بود

دراینجا چارزندان است ...

              در هر زندان چندین حجره ...

درهرحجره چندین نقب...

              در هر نقب چندین مرد درزنجیر... 

 

ازاین زنجیریان 

 یک تن  

زنش را  

در تب تاریک بهتانی  

به ضرب دشنه ای کشته است   

 

ازاین مردان  یکی  

درظهرتابستان سوزان 

 نان فرزندان خود را 

 برسربرزن  

به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است 

 

ازاینان چندکس  

درخلوت یک روز باران ریز 

 برراه رباخواری نشستند 

 

کسانی درسکوت کوچه  

 از دیوار کوتاهی به روی بام جستند  

کسانی نیمه شب  

درگورهای تازه 

 دندان طلای مردگان را می شکستند 

 

من اما  ...

 هیچکس رادرشبی تاریک وطوفانی نکشتم 

من اما ... 

 راه را برمرد رباخواری نبستم 

من اما ...

نیمه های شب  

زبامی برسربامی نجستم 

.

دراینجاچارزندان است  

             در هر زندان چندین حجره 

درهر حجره چندین نقب

            درهرنقب چندین مرد در زنجیر  

 

 

دراین زنجیریان هستند  

مردانی که 

 مردار زنان را دوست می دارند 

 

دراین زنجیریان هستند  

مردانی که دررویایشان  

هرشب 

زنی دروحشت مرگ  

از جگربرمی کشد فریاد 

 

من اما ...

درزنان چیزی نمی یابم  

گرآن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش 

 

من اما  ...

در دل کهسار رویاهای خود   

جزانعکاس سرد آهنگ صبور این علفهای بیابانی 

که می رویند  

       و می پوسند   

              ومی خشکند   

                          و می ریزند ...  

                          با چیزی ندارم هوش 

 

مرا اگر خود نبود این بند   

شاید بامدادی  

 همچو بادی دور و لرزان  

 می گذشتم از تراز خاک پست   

جرم اینست   

جرم اینست؟؟......

خیام

  

 

 تو غره بدان مشو که می  می نخوری  

 

صد لقمه خوری که می غلام است آن را 

 

 

 

 

 

علی محمدمحمدی

 

 

 

 

 

  صد لاک پشت زندگی از خط پایان رد شدند 

 

   

    ما همچنان مستغرق یک خواب خرگوشی چرا!؟  

 

 

 

 

فراربیهوده

 بازهم شعری ازمجید ... وبلاگhttp://nagoriz.blogfa.com/ 

 

 

چه بی وقفه  ستیزی بود...   

با ناگریز تقدیرم  

                    با نامراد تقویمم   

 

 

 

چه بیهوده گریزی بود....   

 

از سخت پینه دستانت  

               از غمباری چشمانت   

 

دلشوره ها رهایم نمی کنند 

حتی پس سیم های مسی 

 

 

من از صدای گرفته می ترسم   

من از کلام نگفته می ترسم   

من از مرور خاطره می ترسم   

من از بروز  فاجعه می ترسم... 

شعری از پل الوار

به نام پیشانی کامل 

                         ...پیشانی ژرف   

به نام چشمانی که من مینگرم 

ودهانی که من میبوسم  

                     ... امروز و هر روز   

به نام امید مدفون   

به نام اشکها در ظلمات    

به نام ناله هایی که میخنداند   

به نام خنده هایی که میگریاند   

 

به نام خنده های کوچه 

و 

ملاحتی که دست های مارا می بندد  

به نام میوه های غرقه درگل 

بر زمینی زیبا وخوب 

به نام مردان زندانی   

به نام زنان تبعیدی   

به نام همه آن یاران ما 

که گردن ننهادن به ظلمت را...به شهادت وقتل آمده اند   

.

بر ماست که خشم راشخم زنیم  

وآهن را طالع کنیم  

برای نگهداری تصویر بلند بی گناهانی که 

همه جا جرگه می شوند 

و 

همه جا به پیروزی می رسند 

زن و مرد

زن عشق میکارد و کینه درو میکند ؛  

دیه اش نصف دیه تو ست و مجازات زنایش با تو برابر ؛ 

 میتواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسری ؛ 

 برای ازدواجش در هر سنی اجازه لازم است و تو. . . 

 هر زمان که بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ؛  

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو . . .  

.

او کتک میخورد و تو محاکمه نمیشوی ؛  او میزاید و تو برای فرزندش نام انتخاب میکنی؛ 

 او درد میکشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ؛ 

 او بی خوابی میکشد و تو خواب حوریان بهشتی را میبینی ؛  

او مادر میشود و همه جا میپرسند نام پدر ؟ 

 هر روز او متولد میشود ؛ عاشق میشود ؛ مادر میشود ؛ پیر میشود و میمیرد .   

.

قرنهاست که او عشق میکارد و کینه درو میکند .......  

 

چرا ؟؟؟ 

 چون در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان ... جوانی بر باد رفته اش را میبیند 

 و در قدم های لرزان مردش ؛ گامهای شتابزده جوانی برای رفتن 

 

 و دردهای منقطع قلب مرد ... سینه ای را به یاد میاورد که تهی از دل بود 

 و پیری مرد ٬ رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده میکند ........   

و اینها همه کینه است که کاشته میشود در قلب مالامال از درد ....... !!  

این رنج است ......

                           

 

زمانه ما

زمانه’  ما ... نوشته مجید (وبلاگ http://nagoriz.blogfa.com/)  

 

زنده باد و مرده باد   

 

حق و باطل    

شهادت و هلاکت    

علوی و اموی    

مصدق و کاشانی  

 

کاش یک نفر تقویم را نگاه کند  

 

 چند عمر به آرامش باقیست؟ ؟ ؟........... 

سنگ

 

سنگ دربرکه می اندازم ومی پندارم  

باهمین سنگ زدن ماه به هم میریزد 

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب 

 

ماه را می شود ازخاطره آب گرفت؟

افق روشن

 

روزی ما دوباره کبوترهای ِمان را پیدا خواهیم کرد 


و مهربانی دست ِ زیبائی را خواهد گرفت.
 


 

روزی که کم‌ترین سرود 

                             بوسه است

 
و هر انسان 


برای ِ هر انسان 


برادری‌ست. 


روزی که دیگر درهای ِ خانه‌شان را نمی‌بندند  

 

قفل افسانه‌ئی‌ست  ...

و قلب برای ِ زنده‌گی بس است. 


روزی که معنای ِ هر سخن  

 دوست‌داشتن است 


تا تو به خاطر ِ آخرین حرف دنبال ِ سخن نگردی.
 

روزی که آهنگ ِ هر حرف، زندگی‌ست 


تا من به خاطر ِ آخرین شعر ٬رنج ِ جُست‌وجوی ِ قافیه نبرم.
 

روزی که هر لب ترانه‌ئی‌ست 


تا کم‌ترین سرود، بوسه باشد.
 

روزی که تو بیائی، برای ِ همیشه بیائی 


و مهربانی با زیبائی یکسان شود. 


 

روزی که ما دوباره برای ِ کبوترهایمان دانه بریزیم...
 


 

و من آن روز را انتظار می‌کشم 


        حتا روزی که  

                   

                    دیگر 


                           نباشم. . . . 

لنگستون هیوز - شاعرسیاهپوست آمریکایی

 آْزادی 

به شیکرکی میمونه

رو شیرینی بی دنگ وفنگی 

که مال یه بابای دیگه س

....

تاوختی ندونی

شیرینی رو چه جور باس پخت

همیشه

همین بساطه که هست

.

.

.

.

رهروان سپیده دمان وبامدادانیم

رهروان خورشیدها وسحرگاهانیم


نه از شب پروایی ست

نه از روزگاران غمزده

و نه از ظلمات


ما را که.....رهروان خورشیدها و سحرگاهانیم


منوچهرآتشی


خانه ات سرد است؟ ؟


 خورشیدی در پاکت میگذارم . . .


و برایت پست می کنم.


 ستاره کوچکی در کلمه ات بگذار . . .


 و به آسمانم روان کن.


 بسیار تاریکم . . .


شعری ازمهردادمحمدی


بگذار هرچه نمی خواهند . . .

بگوئیم !


بگذارهرچه نمی خواهیم . . .

بگویند!


باران که بیاید


          از دست چترها


                       کاری بر نمی آید

                

 ما اتفاقی هستیم

                     

         که افتاده ایم

 

واگویه

ترک میخورد 

می شکند . . .

               پوسته سفالین سی ساله ای

ترک میخورد

می شکند . . .

               پیله ابریشمی فصلهایی مات ومبهوت


ترک میخورم

.

میشکنم

.

رهامیشوم

.

اوج میگیرم

               . . . تسکین نمی یابم


نصرت رحمانی


همه درچنبرزنجیر ز هم میترسند

قفل ها ارتباط دو سر زنجیرند


   ای عفیف:

                         عشق در پهنه زنجیر گناه است ... گناه  

         دل به افسانه فرهاد سپردن تلخ است

                          کوه از کوه کنان بیزار است

                          تک گل وحشی وحشت زده کوهستان

                          تیشه بی فرهاد است