من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

فروغ

کسی به فکر گل ها نیست 

کسی به فکر ماهی ها نیست
 

کسی نمی خواهد
 

باورکند که
 باغچه دارد می میرد
 
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
 

که ذهن باغچه
 دارد آرام آرام
 
از خاطرات سبز تهی می شود
 

و حس باغچه انگار
 
چیزی مجردست
 که در انزوای باغچه پوسیده ست 

حیاط خانه ما تنهاست
 

ارمس(علی محمدمحمدی)

.

.

.

آسمان ، یا که قفس !؟ آه ! چه فرقی دارد 

 

سر پرواز نداریم که بی بال و پریم 

 

 

حال ، دیگر من و تو ، فاصله مان فرسنگ است 

 

گرچه دیوار به دیوار هم و "در " به "دریم " 



 همه ترسم از این بود : می آید روزی 

 

من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی خبریم 


 

سلام


سلام ویژه خدمت دوستان همیشه عزیزم


تصمیم دارم مثل بچه درسخون ها درس بخونم وچون رشته انتخابی ام رشته تحصیلی خودم نیست یه کم بیشتر باید تلاش کنم ...

جزوه های ماهان هم خریدم و شروع کرده ام به خوندن...

احتمال داره تا اواخر بهمن که امتحانمو بدم وبلاگو آپ نکنم

البته هرازگاهی بهش سرمیزنم وخوشحال میشم کامنتهای شماراببینم

نکنه تواین مدت فراموشم کنین؟ البته فراموش کردین هم حق دارین چون همیشه میگن : ازدل برود هرآنکه ازدیده برفت


وآخرین شعر...


هرکس شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

محمودعبدی.....معاصر

...

و باز گفت: آخر ای دیوانه

تو چه می فهمی

از احساس غربت آن پرنده ای که در بهت تیره ابرهای پاییزی،

 توان پروازش نیست

آخر چه می فهمی وقتی توان پروازش نیست،

 بالهای رنگیش را می بیند و

آخرین لحظه های پروازش را... آخر چه می فهمی

و دیگر هیچ نگفت

 و آرام تا آنتهای کوچه شب زده رفت 

و در دهلیز تاریکی گم شد

....

او رفته بود
و من می گفتم
تو برو
.
.
من تا خمارِ رنگهای ندیده...
من تا خمارِ آب چشمه های عشق نچشیده...
من تا خمارِ این آسمان نبوسیده...
مست خواهم شد

...
من قاصدک ها را مست خواهم شد
بهار را مست خواهم شد
و تن پیر برگهای طلایی پاییز نارنجی را مست خواهم شد
و خماریم را به بیدهای مجنون خواهم سپرد
و خماریم را در زیر باران اسید این شهر مردگان خواهم شست
یا در گوش جاده های نرسیدن نجوا خواهم کرد
و یا در لابلای قصه های ناتمام پنهان خواهم کرد

:او رفته بود و من می گفتم
برو، من شعر هایت را مست خواهم شد

مهم نیست،... برو
مهم نیست که آسمان شهر دلش برای بادبادکها تنگ باشد
مهم نیست که ستاره های شبهایمان خاموش باشند
چه اهمیتی دارد وقتی که ابرهای باران مسمومند
و نفس های باد آلودست
چه اهمیتی دارد
.
.
.
.که من سرانجام در غروب آتش گرفته بال های ققنوس، خواهم سوخت

شیرکو بی کس...شاعر معاصرکرد


درپیش چشمان آسمان....ابر را

درپیش چشمان ابر..........باد را

درپیش چشمان باد.........باران را

درپیش چشمان باران......خاک را

       دزدیدند

ودرخاک چشمهایی راپنهان کردند که

       دزدان رادیده بودند



اما من انسانم

گذرگاهی صعب است زندگی

تنگابی درتلاطم ودرجوش


به خیره مگو که ایمان کوه رابه جنبش درمی آورد

               من کوه بی جان نیستم...

                  انسانم من


من نابینایی آدمیان رادیده ام

                        وتوفیدن گردباد را برعرصه پیکار 


من آسمان رادیده ام

وآدمیان راسرگردان به مهی دودگونه فروپوشیده 


مرابه ایمان ... ایمان نیست


تنهابه تو ایمان دارم...

ای وفاداری به قرن وبه انسان


توان تحملت ار هست .... شکوه مکن


به پرسش اگرپاسخ می گویی ...درخوربگوی


دربرابر رگبار گلوله اگر می ایستی ... مردانه بایست


                  که پیام ایمان و وفا به جز این نیست


نوشته ایلیاارنبورگ

فریاد

        ای تمامی‌ی ِ دروازه‌های ِ جهان!


          مرا به بازیافتن ِ فریاد ِ گم‌شده‌ی ِ خویش


              مددی کنید!

وحی

  نگاه از آسمان بردار


           که


  وحی از خاک می آید....




عیدانه

رمضان است  و دلم  لک زده  تا کی  رسی از راه عزیز


عید  من  بسته  به  باز آمدن  چهره  ماهت  دارد


See full size image


باگپ

بابابزرگ همیشه استخون دردداشت و یک تومورمغزی که سالها پیش دکترهاجوابش کرده بودند...اما شاید... امیدش باعث شده بود که تومورجرات ابرازنداشته باشه...

بااین حال تنهاکاری که میشدبراش کرد تزریق یک مشت آمپولهای مسکن وکورتون بود


وقتی میرفتم آمپولها رابهش تزریق کنم بهم میگفت:

کوچیک که بودی و گریه میکردی .. بغلت میکردم ... می خوابوندمت توگهواره ...و گهواره تو تکون میدادم ... تا آروم بشی و خوابت ببره 

خوابت که می بردمدتها مینشستم بالای سرت ونگات میکردم وبهت میگفتم دنیاخیلی زودمیگذره ...من پیرمیشم و توبزرگ میشی وقدمیکشی 

اگه من الان تو رامیخوابونم و آرومت میکنم ... فرداها تو هم میای و ازمن مراقبت میکنی وهمه چی جبران میشه...


بابابزرگ اعتقادداشت الان همان موقعیه که اون همیشه پیش خودش تجسم میکرده


بابابزرگ خوبم!!!


دنیاچه زودگذشت ....

 من باتکانهای گهواره ام آرام آرام بزرگ شدم ... قدکشیدم....اما ... تو هیچوقت با آن همه آمپول وقرصهای تجویزی ام آروم نشدی  ... خوب نشدی ...


دیدی هیچ چیزجبران نشد؟

باگپ




پدربزرگم از بین مارفت..........اما نمیدانم کجا ؟

ومادربزرگ یک شبه پیرشد...


کجایی بابابزرگم؟ 


فقط میدونم زیر خروارها خاک نیستی

که امروز وقتی آرام و خاموش دراز کشیده بودی هم پیش ما نبودی

که وقتی دست به دست از درخانه بیرون برده شدی هم ....بودی...اماپیش مانبودی

هرمشت خاک که برتن نحیف تو میریزد    

  من دردم میگیرد

...

امامیدانم آن بدن سرد و لاغر هم تونیستی ... 

تو دردت نمیگیرد که امروز ازدردهای بی امان دیروزها رها شده ای


تو کجایی بابابزرگم؟


شاید ابهام بودن و نبودنت بود که مارا به مرور دفترخاطراتت کشاند...آخرین نوشته ی خوش خطی که نقل ازیک خوابت بود : 

خواب دیدم که دربندر چیرو باعبدالله مشغول کار ساختمانی بودیم.گفتم برای یک روزبه ...میروم .گفت برو

(البته مسافت بندرچیرو  تا.... خیلی زیاد است) ولی درخواب دوری و مسافت مطرح نیست. درخواب روح آدم در یک دقیقه می تواند شرق وغرب دنیارا طی کند....


بابابزرگ...؟


در این خواب ابدی آیا در کدامین شرق و غرب دنیایی ؟....از آن بالاها آیا ما را می بینی ؟...جای خالی ات را چه؟ ...  بغض مادربزرگم را؟....گریه هارا؟ .... ضجه هارا؟....


دیدی چه زود ملافه و پتویت را جمع کردن و از اطاقت بردند بیرون.....لباسهایت را....کیسه پر از داروهایت را....

نکند ازدیدن اینهادلت گرفته باشد بابابزرگم؟


ناراحت که نشدی 

             وقتی فعلها درموردت تغییرکرد؟ ؟ ؟

             چه زود مضارع فعلهایت ... ماضی شد


همه آمدند و تو را بوسیدند و لمست کردند

چرا من دلم نیامد صورت بی جانت راحتی نگاه کنم؟

آخه

اون تن بی روح  ...توی من نبودی.... بابابزرگ همیشه مهربان من نبود 


بابابزرگ عزیزمن


هرجاکه رفتی

                ستارگان ... چراغ راهت

                آسمان ... پشت وپناهت

                             و

               خداوند همیشه مهربان ... یارو نگهدارت


              امیدوارم روحت تاهمیشه غرق در آرامش باشد




اعتراف

خوشحالم که زنده ام ... اما زندگی میکنم 

خوشحالم که دردی مرابه کام میکشد و لذت می دهد.... 

         که بغض می کنم ومیخندم 

         خنده که نه.... 

         قهقهه می زنم 

واین پارادوکس به اوجم میرساند ...

 

 

زندگی مرا واداشت که نقابها رابشناسم و برگزینم تابازیگری باشم.... 

خوشحالم که می توانم سخت وسردباشم گرچه دردرون ملتهب ...

و بجوشم گرچه دل سرد ...

 

 

خوشحالم که گرچه پرپروازندارم اما ... قلبم پراز حسرت درناهاست 

حتی به گوربردن آرزوی درنابودن رادوست میدارم 

وهم بی آرزویی مرا میترساند ...

 

خوشحالم که نفرت راباتمام سلولهای قلبم می فهمم و عشق رابیش ازآن ...

خوشحالم که به آتش کشیده می شوم ومی سوزانم.... 

                       که آرامش وتسلیم دیگران مرا آرام نمیکند و جنگیدن را... 

                                ....هرچندپرآسیب وپرضربه بیشتردوست میدارم 

 

خوشحالم که توانسته ام یک دربسته باشم : 

                دربسته ای که خوف ووحشت اندرونی آن را 

                                      هیچ کس درک نکرده است 

خلوت وخوفی که مرابه سوی نورها و روشنایی هاسوق میدهد ...

 

 

خوشحالم که زمین میخورم اما امیدم مرابه ایستادنی باشکوه فرامیخواند... 

   وبه بودنی ... هرچه زیباتر 

 

خوشحالم که داشته ها بایدها و هستی ها دارایی من نیست 

مبهم ها وناشناخته ها...نداشته هاونیستی ها مرابه خودمیکشاند 

               وجذاب ترمی نماید 

              جذاب ترکه ... نه خواستنی تر ...

 

 

دراستحاله روحی زرتشت ... 

اکنون شایدهمان شتربارکش ام...فرداها شاید شیری درنده شوم  

                           سپس کودکی معصوم درمن متولدگردد 

اگرزندگی کنونی من قصه همان شتراست ...

 من این شتربودن رانیزدوست می دارم  

 

خوشحالم که رستاخیزی عظیم مرادربرمیگیرد... 

              خدایانم یکی پس ازدیگری میمیرند... 

                        وخدایی نو درمن متولدمیگردد 

خدایی که می بوسمش 

خدایی که میبوسدم 

خدایی که میگوید:دستهایت رادوست میدارم 

 

ودستهایم چه قوی شده است... 

چه بزرگ شده است... 

چه سبزاست ...

 

بادستهایم مغزم رامی شویم...پاک می شوم . . . باز بی نقاب می شوم

 

 

مازوخیسمی درونی ست شاید  یا جدالی ابدی ... 

که ذره ذره زندگی رامزمزه میکنم ... چه تلخ است ... تلخی شیرین 

 

 

زندگی آیا بااین همه شادی زیبا نیست؟

کر و کور

بعضی حرفها اگه گفته بشه 

دنیا رو کر می کنه . . .

   . 

   . 

   . 

حرفمومیخورم 

سکوت میکنم 

 

دنیا کر نمیشه . . .

 

من کرمیشم 

کور میشم 

دیگه نمی بینم 

                   ندیدن ونشنیدن چه عالمی داره ...

 

؟

بهارگفت: 

            چه زود زمستان می شود

علی محمدمحمدی

تو ای ابربهاری شاهدی که 

چگونه پابه پایت گریه کردم  

 

مبار ای آسمان دیگرتو امروز

که من دیشب به جایت گریه کردم 

 

جاده

جاده تاریک است  

جاده پرنور

جاده بی انتها  

حتی آمدن ماشینهای جلویی رانمیفهمم 

 

پرده ای مراازجاده جداکرده است  

پرده 

    آرام آ رام فرو میریزد

نیمه

نیمه گمشده ای بودم 

رویایی دیریافته 

آرزویی تمام... 

 

               حال . . . 

               خالی ترازآنم که نیمه ای را پرکنم 

               سبک ترازهرچیزی که یک نسیم 

                مرا محو میکند 

 

ـ طوفانم مباش 

               طوفانم مباش

مردن راتحمل نمیکنم

دوبار  زاییده شدم 

                   

دوبار  مردم 

 

              و هر بار زخم نشتری بر قلبم  

              که تمام طاقتم را  

              ذره ذره فرسود 

 

                 .  .  .  .  .

 

چشم اندازم . . .

                 زاییده شدنهاست و مردنهایی  مکرر 

   

 

 نه ! ! ! 

       مرا به زیستن فرا نخوانید   

                                مردن را تحمل نمیکنم  

 

 

شوکران

شو، شو، شو ... شوکران!


ببین با من چه کرده‌اند
که تنها درد
شفایِ دردِ من است.


دیگر به ترسِ طناب و چراییِ چاقو
تهدیدم چه می‌کنی!؟  


من می‌دانم اولین علائمِ سَحَر
از آوازِ کدام پرنده آغاز می‌شود 
 

و رازِ رسیدن به آسمان
در بوی کدام کتابِ خط خورده
به خواب رفته است.  


من هزاره‌ هاست
که چشم به راهِ آن مگویِ مُقَدَر
تسبیح‌شمارِ تحملِ تازیانه‌ام.


رازها دارد این سینه‌ی صبور
این ترانه
این طلسمِ بلور.

با این همه زحمت‌نکش آقا!
کُشته‌ی من حتی
از طعمِ تلخِ همین چایِ مانده نیز
با تو سخن نخواهد گفت.

فاخته باید بخواند

فاخته باید بخواند
مهم نیست که نصف شب است!



پرسیدند کجاست
پرسیدند کیست
پرسیدند چه می‌کند
پرسیدند کی برمی‌گردد؟


و من هیچ نگفتم!
نه از شکوفه‌ی نرگس،
نه از سپیده‌ی دریا. 

 
باد می‌آمد
یک نفر پشتِ پرده‌های باد پیدا بود،  


همین و اصلا ... 


نامی از کجا رفته‌ایدِ نرگس نبود،
چیزی از اینجا چطورِ سپیده نبود.
(نصف شب باشد، هر چه ...!
فاخته باید بخواند!) 
 

گفتم نگرانِ گفت و گویِ بلند من با باد نباشید
دهانم را نبندید، آزارم ندهید
خوابم را خراب نکنید 
 

من نمی‌دانم سپیده‌ی نرگس کدام است
من نمی‌دانم شکوفه‌ی دریا چیست
من از فاخته‌های سحرخیزِ دره‌ی خیزران
هیچ آوازی نشنیده‌ام  


فقط وقتی از بیتُ‌الَحْم
به جانبِ جُلجُتا می‌رفتیم 
 

حضرتِ یحیی گفت:  


چه زندان و چه خانه،  


هر دو سویِ همه‌ی دیوارهای دنیا یکی‌ست.