نشودفاش کسی آنچه میان من وتوست
تااشارات نظرنامه رسان من وتوست
گوش کن بالب خاموش سخن میگویم
پاسخم گوبه نگاهی که زبان من وتوست
روزگاری شدوکس مردره عشق ندید
حالیاچشم جهانی نگران من وتوست
گرچه درخلوت رازدل ماکس نرسید
همه جازمزمه عشق نهان من وتوست
نقش ماگوننگارندبه دیباچه عقل
هرکجانامه عشق است نشان من وتوست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه ومهر
وه ازین آتش روشن که به جان من وتوست
ری را
من راه خانهام را گم کردهام ریرا
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بیدلیلِ راه جسته بودیم
بیراه و بیشمال
بیراه و بیجنوب
بیراه و بیرویا
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ریرا
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقایان
چرا میپرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیدهاید
شما کیستید
از کجا آمدهاید
کی از راه رسیدهاید
چرا بیچراغ سخن میگوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم میکنید؟
من که کاری نکردهام
فقط از میان تمام نامها
نمیدانم از چه "ریرا" را فراموش نکردهام
آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو
شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته ندیدید
میگویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ، ناله و
از ستاره، هقهقِ گریه شنیده است
چه حوصلهئی ریرا!
بگو رهایم کنند، بگو راه خانهام را به یاد خواهم آورد
میخواهم به جایی دور خیره شوم
میخواهم سیگاری بگیرانم
میخواهم یکلحظه به این لحظه بیندیشم ...!
- آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
مطلب زیرازشب نوشته های مسعودبهنود(وبلاگ)است ازبس به دلم نشت حیفم اومدشمانخونین
.
.
.
پرسید می تونم دوستت داشته باشم. و باز هم خیره بر او منتظر پاسخی ماند.زن فقط آهی کشید و کتابش را بست و از روی نیمکت بلند شد. کتابش را زیر بغل گذاشت و لنگ لنگان رفت. آفتاب پائیزی پهن شده بود بر رهگذر باریک جنگل. مرد آرام مسیر نگاه او را دنبال کرد. به همان خانه رسید که از بامش دودی نازک به آسمان آبی می رفت. به خانه ای که می شناخت.
در فاصله هر کدام از این سئوال ها و سکوت ها، ده سال گذشته بود. هر بار آمد و روی همان نیمکت نزدیک مدرسه شان نشست، هر بار در چهارمین روز از پائیز. و باز پرسید. و اینک دیگر آن جوانک نبود، موهای خاکستری، چهره ای با رد پای گذر سالیان. از دورها آمد. ولی رساند خود را از دورهای دور زمین. باید می رسید به قراری که از چهارده سالگی با خود داشت. چهل سال پس از اولین بار.
"می پرسم می توانم دوستت داشته باشم" این را با صدای بلند گفت این بار، اما آرام و بی شتاب. انگار با باران سخن می گفت که بر سرو رویش می ریخت و داشت از کنار گردنش عبور می کرد و او عین خیالش نبود. بی آن که کسی بر نیمکت نشسته باشد گفت. گفت و نشست. آن قدر نشست که شب سایه خود را بر جنگل و درخت و نیمکت انداخت. پس خط نگاه آخرین بار را گرفت و از راهگ باریک جنگلی گذشت و ایستاد روبروی خانه ای که دود از دودکش آن بالا نمی رفت .
آنگاه برگشت و راه باریک کنار جنگل را رفت تا گورستان. بی نشان و رهنما رفت. رفت تا بر بالای سنگی ایستاد. آخرین و تازه ترین سنگ گورستان. وگفت می توانم دوستت داشته باشم. این بار پرسشی در کلامش نبود. گلایه ای بود شاید. و شنید که یکی می گفت جوابت دادم هر بار، نشنیدی. می پرسید نشنیدی. مرد فریاد زد چرا شنیدم، هر بار شنیدم. هر بار شنیدم. خم شد و منگوله قرمز کلاه را بر سنگ نهاد، بوسه ای زد که چهل سال را در حسرتش گذرانده بود. این بار با تاکید گفت، بی هیچ نگرانی، بی سکته و آرام گفت، بلند و با اشگ گفت: دوستت دارم. و حس کرد که صورتش را نهاده است بر کف دست های مهربانی.
[تکه ای از کتابچه آبی]
آغوش
برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم
فریدون مشیری
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه یک عشق ست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من این ست
سهم من این ست
فروغ
احمد شاملو
سال 1324 بود. از زندان متفقین آزاد شده بودم و با خانواده به رضاییه میرفتم. پدرم افسری بود که به خاطر کلهشقیهایش همیشه از این طرف ایران به آن طرف کشور تبعید میشد. خاش- چابهار- مشهد- یک ماه اینجا، دو ماه جای دیگر. حالا نوبت رفتن به رضائیه بود. کلانتری مرزی بود. توی ساختمان دولتی نشسته بودیم که دموکراتها به سراغمان آمدند. ما را، من و پدرم را گرفتند و بردند.
مدتی ما را کت بسته در انتظاری کشنده توی پناهگاه نگه داشتند. شب که شد ما را بردند جلوی دیوار، روبهروی جوخه اعدام، چشممان را بستند، فدائیان مسلح به خط شدند و پدرم در این لحظه طوری ایستاد که سپربلای من باشد خودم را کنار کشیدم. تن به مردن داده بودم. ولی دل تو دلم نبود. مرگ را یقین داشتم، اما مرگ با شلیکهای ناگهانی نمیآمد. انتظار کشنده و طولانی بود. هرلحظه شتابی حیرتانگیز داشت. هجوم هزاران خاطره در ذهنم مرا به سرحدِ انفجار کشانده بود، چرا معطل میکردند، چرا کار را تمام نمیکردند؟ دو ساعت جلو جوخه اعدام ایستاده بودیم.
علت تأخیر مرگ این بود که فرماندة پناهگاه یک آن در تصمیم خود تردید کرده بود و مصلحت دیده بود که با فرماندهاش مشورت کند. فرماندة او پدرم را خوب میشناخت و پادرمیانیاش باعث نجات ما از مرگ شد. پس از آن هیچگاه از مرگ نهراسیدم. مرگِ تن برایم بیاعتبار شده بود، در این زندگی بازیافته چیزهای عظیمتر برایم مطرح بود که مرگ در برابر آنها ارجی نمیداشت. من عشق را یافته بودم، زیبائی را، حماسه را. از آن شب به بعد هیچ چیز در زندگی مرا نترسانده است. بر مرگ پیروز شده بودم و بر تمامی ترسهایی که از جسم زاده میشود.
منبع: ماهنامه دریچه- شماره 16
هستی پودفروش: تاریخچه فمنیسم در دنیا به بیش از 150 سال نمیرسد، اما «پوراندخت»، پادشاه ایرانی دوره ساسانی 1400 سال پیش اولین سخن «فمنیستی» ایرانی را بیان کرد. «پادشاه چه زن باشد چه مرد باید سرزمینش را نگاه دارد و با عدل و انصاف رفتار کند.
پوراندخت در نامهای که به سپاهیانش نوشته بود جمله فمنیستی خود را بیان کرد و خود را در لیست اولین پیروان تساوی حقوق زن و مرد قرار داد.
پس از کشتن خسروپرویز به دست پسرش شیرویه در سال 628 م، شیرویه بیش از شش ماه حکومت نکرد و دختر بزرگ خسروپرویز پوراندخت به سلطنت نشست.
«محمد باقر وثوقی»، استاد تاریخ باستان دانشگاه تهران درباره پوراندخت میگوید: «بر خلاف دوره حکومت هخامنشیان که جنسیت اهمیت زیادی نداشت، دوره حکومت ساسانیان دوره تفوق و برتری مرد بر زن بود. در دوران هخامنشیان، سرپرست کارگاههای تخت جمشید، بیشتر زن بودند. عدهای از زنان دو برابر مردان حقوق میگرفتند. این زنان، مهندسان و طراحانی بودند که بهترین و زیباترین هنرها را در تخت جمشید آفریدند. حتی زنان در این دوره جیره زایمان میگرفتند. دوره ساسانی کاملا متفاوت از دوره هخامنشیان بود. در امپراطوری ساسانی، زن شخصیت حقوقی نداشت و فرد محسوب نمیشد. زن از هر نظر تحت سرپرستی «کتک ختای» یا کدخدای خانواده بود. در چنین شرایطی پوراندخت در تیسفون تاج بر سر گذاشت و بدون توجه به جنسیت خود، قدرت را بار دیگر به خاندان از هم پاشیده ساسانی بازگرداند.»
وثوقی، درباره شرایط آن دوران گفت: «البته هنگامی که شیرویه و پسرش اردشیر مردند، مردان و سران ساسانی در مدائن، از میان خاندان شاهی، هیچ مردی را نیافتند که به تخت سلطنت بنشانند پس به ناچار دختر پرویز را به سلطنت نشاندند. شرایط آن زمان نشان میدهد که حتی کودکی برای پادشاهی باقی نمانده بود زیرا خاندانهای حکومتگر به جان هم افتاده و کشت و کشتار بزرگی راه انداخته بودند.»
فردوسی هم در اشعار خود گفته است:
یکی دختری بود پوران بنام چون زن شاه شد کارها گشت خام
پوراندخت با تمام آشفتگیها و طرز فکرهایی که درباره زنان در آن زمان رواج داشت تصمیم گرفت تا اوضاع کشور را سر و سامان دهد. نخست یک سال مالیات را بر مردم بخشید. با هراکلیوس، قیصر رم معاهده صلحی امضا کرد.
برگرداندن صلیب مقدس حضرت عیسی به اورشلیم یکی دیگر از اقدامات مهم او بود. به افتخار بازگرداندن این صلیب در بیتالمقدس جشن باشکوهی گرفته شد. حتی فردوسی که با به سلطنت نشستن زنان مخالف است مجبور شد در اشعارش به اقدامات او اشاره کند.
کسی را که درویش باشد، ز گنج توانگر کنم، تا نماند به رنج
ز کشور کنم دور بدخواه را بر آیین شاهان کنم راه را
پوراندخت به معنای دختری با چهره گلگون، نخستین زن ایرانی است که به مقام سلطنت رسید. دوران سلطنت او مصادف بود با اواخر خلافت ابوبکر و اوایل خلافت عمر.
در کتب او زنی عاقل، عادل و نیکو سیرت آوردهاند که چون شاه شد در میان رعایا عدل را گسترش داد. وی زمانی که سپاهی برای جنگ با اعراب فرستاد در مداین بیمار شد و در همانجا درگذشت.
در دوران آشفتگی دربار ساسانی او تنها حاکمی بود که به مرگ طبیعی درگذشت. زمان حکومت او یک سال و چهار ماه بود. بسیاری معتقدند که اگر پوراندخت زمان دیگری به حکومت میرسید کفایت و لیاقت بیشتری از خود نشان میداد.
منع:سایت عرفان نظر آهاری ،نور و ناز
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
ان انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع اکت و محجوب نرگس های صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار میکردند...
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
چهل ویکمین سالگرد پرکشیدن ناگهانی- جاودانه زن ایران -فروغ رابه دوستدارانش تسلیت می گویم
لقمان حکیم به فرزند خود فرمود:ای جان فرزند،هزار حکمت آموختم که از آن چهار صد انتخاب کردم و از چهارصد،هشت کلمه برگزیدم که جامع جمیع کلمات حکمت است.
فرزندم دو چیز را هیچ وقت فراموش مکن.
خدا را.
مرگ را.
دو چیز را همیشه فراموش کن:
خوبی که به هر کس کردی.
بدی که هر کس با تو کرد.
دو چیز را نگهدار:
در مجلسی که وارد شدی زبان را.
بر سر سفره ای که حاضر شدی شکم را.
(ملاصدرا)
سر قبر شخصی نوشته شده بود : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم
وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر
رابدم بعد ها کشورم هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در
سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ
هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را
هم تغییر دهم
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخزاد
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه تو بر قدرت کار کردن و سر سختانه و عادلانه کارکردن من نمی افزاید و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد ،ضعیف نمی کند و از پا نمی اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این? من? من است که می خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو ،بر قدرت کار خود بیفزاید و مردسالارانه همچون بسیاری از مردان بیمار خود پرستی ها-حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه ......هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ،در کنار هم آمده ایم خیلی چیز ها رابر من وتو معلوم کرده است . اما این نیز ناگزیر معلوم است که برای تو مثل من انگیزهای جدی تر وقوی تر از کاری که می کنم -نوشتن وباز هم نوشتن - وجود ندارد و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ،البته دعوتیست موجه ، مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری......
پس باز می گویم:این بزرگترین و پر دوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش درآورد و جای کوچکی برای من باقی نگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو،بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد ، این مقدار تلخی را در چنین زمانه ای بر من ببخش-بانوی من ،بانوی بخشنده من!
به خدایم قسم که می دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد،اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی در روزگار ما،در افتادنیست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.غم بسیار مدلل ،دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه روح،قدری غمگین باید بود-که البته باید بود-ضرورت است که چنین غمی ،انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه ،منطق خود را دارد. نه ؟علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست ، آستین هایت رابالابزن! غم، محصول نوع روابطی است که در چامعه شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول ، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، بر پا باش!
زمانیکه اندوه به عنوان یک مهاجم بد قصد جان می آید ، نه یک شاعر تلطیف کننده روان،حق است که چنین مهاجمی رابه رگبار خنده ببندی....
عزیز من! قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! بادبانی برافراز ، پارویی بزن، بر خلاف جهت باد تقلایی کن.
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه آن. ..توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه های ماست و به زیان همه بچه های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند.....
برگرفته ازکتاب چهل نامه کوتاه به همسرم
نوشته:نادرابراهیمی
آری آری
زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گربیفروزیش
رقص شعله اش درهرکران پیداست
ورنه
خاموش است وخاموشی گناه ماست
سیاوش کسرایی
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،
با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسیدکه
خشم فرمانروا رابرانگیخت ، بنا براین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری
سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و
برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه
میکنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروار، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت
و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را
بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر
زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت : راستش رابخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه میکرد به او گفت : تمام حواسم به تو
بود . به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا
کند!
برگرفته ازسایت وردنیوز
چشم یک روز گفت:
«من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است.
این زیبا نیست؟»
گوش لحظه ای خوب گوش داد
سپس گفت:
«پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم»
آنگاه دست درآمد و گفت:
«من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس نمی کنم. من کوهی نمی یابم»
بینی گفت:
«کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم.»
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید
و همه درباره وهم شگفت چشم , گرم گفتگو شدند و گفتند:
«این چشم یک جای کارش خراب است.»
« جبران خلیل جبران »
نغمه نیستم که بخوانی
صدانیستم که بشنوی
یاچیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من دردمشترکم
مرافریادکن
درخت باجنگل سخن میگوید
علف باصحرا
ستاره باکهکشان
ومن باتو سخن میگویم
نام ات رابه من بگو
دستت رابه من بده
حرفت رابه من بگو
قلبت رابه من بده
من ریشه های تو رادریافته ام
بالبانت برای همه لبها سخن گفته ام
ودستهایت بادستان من آشناست
دستت رابه من بده
دستهای توبا من آشناست
ای دیریافته با توسخن میگویم
بسان ابرکه باطوفان
بسان علف باصحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بها ر
یسان درخت که باجنگل سخن میگوید
زیراکه من
ریشه های تورادریافته ام
زیراکه صدای من
باصدای توآشناست
احمدشاملو
به پسرم بیاموز.........نوشته ابراهام لینکلن
به پسرم یادبدهیدکه نیروومغزخودرابه بالاترین قیمت بفروشد امادرازای قلب وروح خودقیمتی قائل نشودوآن راباهیچ چیزمعاوضه نکند
به او یاددهیدگوشش رادرمقابل جمعیتی که فریادمی کشندببندد و ایستادگی کندو اگرفکرمیکند که حق بااوست بجنگد
به او بیاموزیدکه درازای هرانسان پست.قهرمانی هم وجوددارد
درمدرسه به او بیاموزیدشکست بسیارشرافتمندانه ترازتقلب است. به اوبیاموزیدبه افکارخودایمان داشته باشدحتی اگر همه مردم به او بگویند افکارش اشتباه است
اگرمی توانیدبه او بیاموزیدچگونه باوجود غمهابخندد. بیاموزیداشک ریختن مایه شرمساری نیست
باملایمت به اوآموزش دهیدولی اورانازپرورده بارنیاوریداجازه
دهیدشجاعت لازم برای بی صبربودن راداشته باشد وصبرلازم برای شجاعت راکسب کند
به اوبیاموزیدکه همیشه ایمانی والاوعالی به بشریت داشته باشد
من میدانم که این خواهش بزرگی است ولی هرآنچه میتوانید برایش انجام دهید . . . پسرمن مرد کوچک خوبی است. .
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
- خانه کوچک ما
سیب نداشت