چه میگذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلمات ریخته است
چه میگذرد درخیالم
که قل قل نور از رگهایم به گوش می رسد
چه میگذرد در سرم
که جرجر طوفان بندشده در گلویم می لرزد
می دانم شبی تاریک در پی است
ومن به چراغ نامت محتاجم
طوفان هایی سر چهار راهها ایستاده اند وانتظار مرا میکشند
ومن به زورق نامت محتاجم
حضورتو چون شمعی درته دره کافی ست
که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم
قرص ماه حل شده در آسمان !!
چه میگذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم ......
ساعت هابرآسمان خیره می شوم
برهرستاره نامی می گذارم
وکهکشان ها را درنقطه ای بدیع
گرد می آورم
ساعت هابر هره ماه می نشینم
پاهایم رابه سوی زمین آویزان میکنم
تاب می دهم ...
برآدمها. جنگلها. پرندگان
هریک به فراخور حالشان نامی میگذارم
همه چیز در آن بالا زیباست
همه چیز از آن بالا زیباست
درلحظه هایی که به تو فکر میکنم
وانتظار را
مثل هویجی دراز
زیر ساطور قطعه قطعه می کنم
کتاب خرده ریزخاطره ها وشعرهای خاورمیانه - حافظ موسوی
تنها آمده ام
هیچ غریبه ای نیست
تنم رادرخانه گذاشته ام
نگاهم رادرخواب
لبخندم رادرعکس گوشه آینه
زیبایی ام را هم پشت درمیگذارم
توفقط در رابازکن
برگرفته ازکتاب زیبایی ام راپشت درمیگذارم نوشته خانم آیداعمیدی
من از زندگی چه میخواهم
چندکاست موسیقی و واکمنی درپیت
یک مداد
کاغذ یاگوشه سپید روزنامه ای
فنجانی شیر
لحظه ها...ثانیه ها...ساعت ها...
من اززندگی چه میخواهم
جین با تی شرت آبی
کمی آبنبات باطعم نعناع
سوت زدن برجدول خیابان ها
عصرها...جمعه ها...شب ها...
من اززندگی چه میخواهم
گپ زدن بادزدان قاتلان روسپیان
کافه رفتن باقدیسان پیامبران ساحران
تقسیم حق وخنده وچای
نوشتن شعری بردرتوالت جهان
که چون سنگی درکفش ها بماند
روزها...سال ها...قرن ها.....
لبخند همهمان کمی مشکوک است ... مونالیزا!
همهمان بار داریم
و نمیدانیم در دلمان چیست...
همه آویزانیم
و چشم به راه خریدارانیم
لبخند همهمان کمی مشکوک است
چه کنیم ...
خالقمان داوینچی نبود....
من سرد هستم ...
چشمهای سیاهت را به من میدوزی
و لبخند میزنی
کلاه برسرم میگذاری
وشال بر گردنم می بندی
گرم می شوم
یک آدم برفی
درزمستان تو
می مانی
که آب نشوم
برگرفته ازکتاب حواسرداست نوشته خانم مرجان مهدوی
زیباترین چیزی که برروی زمین شناخته ام
ای ناتانائیل ...
همان گرسنگی من است
که همیشه وفادار مانده:
به تمام چیزهایی که درانتظاراوبوده است
اگرآنچه تومیخوری سرمستت نکند ...
بدان ازاین روست که گرسنگی ات کافی نیست...
میآید شعر
همیشه
با باران
و صورتِ زیبایَت
میآید همیشه
با باران
و دلباختن شروع نمیشود
مگر وقتی که شروع میشود
موسیقیِ باران.
سپتامبر که از راه می رسد
دلبَرَکم
سراغِ چشمهایت را از هر ابری میگیرم
انگار که دلباختنم به تو
بستگی دارد
به وقتِ باران.
از جا می کَنَدَم دیدنی های پاییز
می ترسانَدَم رنگ پریدگیِ زیبایَت
و فریبَم میدهد لبِ کبودِ شوقبرانگیزت
دلَم را از جا میکَنَد حلقهی نقرهای در گوشها
ژاکتِ کشمیری
و چترِ زرد و سبز
چیره میشوند بر من
فریبَم میدهد
روزنامهی صبح
مثلِ زنی پُرگو
دلَم را میبَرَد
بوی قهوه روی ورقی خشک
چه کنم
بین آتشی در سرانگشتانم
و گفتههای مسیحِ موعود؟
در ابتدای پاییز
سایه میاندازد بر من
حسِ غریبِ خطر و امنیت
میترسم که نزدیکَم شوی
میترسم که دور شوی از من
...
میترسم موجِ قضا و قَدَر با خودش ببَرَد مرا.
سپتامبر است که مینویسَدَم
یا باران؟
جنونِ کمیابِ زمستان تویی
بانوی من
کاش میفهمیدم
چه نسبتیست
بینِ جنون و باران.
آی ای زنی که دل به تو سپردهام
پا بر هر سنگی که بگذاری شعر مُنفجر میشود
آی ای زنی که در رنگپریدگیات
همهی غمِ درختها را داری
آی ای زنی که خلاصه میکنی تاریخَم را
و تاریخِ باران را
باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست.
بازهم شعری ازمجید ... وبلاگhttp://nagoriz.blogfa.com/
چه بی وقفه ستیزی بود...
با ناگریز تقدیرم
با نامراد تقویمم
چه بیهوده گریزی بود....
از سخت پینه دستانت
از غمباری چشمانت
دلشوره ها رهایم نمی کنند
حتی پس سیم های مسی
من از صدای گرفته می ترسم
من از کلام نگفته می ترسم
من از مرور خاطره می ترسم
من از بروز فاجعه می ترسم...
به نام پیشانی کامل
...پیشانی ژرف
به نام چشمانی که من مینگرم
ودهانی که من میبوسم
... امروز و هر روز
به نام امید مدفون
به نام اشکها در ظلمات
به نام ناله هایی که میخنداند
به نام خنده هایی که میگریاند
به نام خنده های کوچه
و
ملاحتی که دست های مارا می بندد
به نام میوه های غرقه درگل
بر زمینی زیبا وخوب
به نام مردان زندانی
به نام زنان تبعیدی
به نام همه آن یاران ما
که گردن ننهادن به ظلمت را...به شهادت وقتل آمده اند
.
.
.
بر ماست که خشم راشخم زنیم
وآهن را طالع کنیم
برای نگهداری تصویر بلند بی گناهانی که
همه جا جرگه می شوند
و
همه جا به پیروزی می رسند
زن عشق میکارد و کینه درو میکند ؛
دیه اش نصف دیه تو ست و مجازات زنایش با تو برابر ؛
میتواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسری ؛
برای ازدواجش در هر سنی اجازه لازم است و تو. . .
هر زمان که بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ؛
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو . . .
.
.
او کتک میخورد و تو محاکمه نمیشوی ؛ او میزاید و تو برای فرزندش نام انتخاب میکنی؛
او درد میکشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ؛
او بی خوابی میکشد و تو خواب حوریان بهشتی را میبینی ؛
او مادر میشود و همه جا میپرسند نام پدر ؟
هر روز او متولد میشود ؛ عاشق میشود ؛ مادر میشود ؛ پیر میشود و میمیرد .
.
.
قرنهاست که او عشق میکارد و کینه درو میکند .......
چرا ؟؟؟
چون در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان ... جوانی بر باد رفته اش را میبیند
و در قدم های لرزان مردش ؛ گامهای شتابزده جوانی برای رفتن
و دردهای منقطع قلب مرد ... سینه ای را به یاد میاورد که تهی از دل بود
و پیری مرد ٬ رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده میکند ........
و اینها همه کینه است که کاشته میشود در قلب مالامال از درد ....... !!
این رنج است ......
زمانه’ ما ... نوشته مجید (وبلاگ http://nagoriz.blogfa.com/)
زنده باد و مرده باد
حق و باطل
شهادت و هلاکت
علوی و اموی
مصدق و کاشانی
کاش یک نفر تقویم را نگاه کند
چند عمر به آرامش باقیست؟ ؟ ؟...........
سنگ دربرکه می اندازم ومی پندارم
باهمین سنگ زدن ماه به هم میریزد
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود ازخاطره آب گرفت؟
آْزادی
به شیکرکی میمونه
رو شیرینی بی دنگ وفنگی
که مال یه بابای دیگه س
....
تاوختی ندونی
شیرینی رو چه جور باس پخت
همیشه
همین بساطه که هست
.
.
.
.
رهروان سپیده دمان وبامدادانیم
رهروان خورشیدها وسحرگاهانیم
نه از شب پروایی ست
نه از روزگاران غمزده
و نه از ظلمات
ما را که.....رهروان خورشیدها و سحرگاهانیم
خانه ات سرد است؟ ؟
خورشیدی در پاکت میگذارم . . .
و برایت پست می کنم.
ستاره کوچکی در کلمه ات بگذار . . .
و به آسمانم روان کن.
بسیار تاریکم . . .
بگذار هرچه نمی خواهند . . .
بگوئیم !
بگذارهرچه نمی خواهیم . . .
بگویند!
باران که بیاید
از دست چترها
کاری بر نمی آید
ما اتفاقی هستیم
که افتاده ایم
همه درچنبرزنجیر ز هم میترسند
قفل ها ارتباط دو سر زنجیرند
ای عفیف:
عشق در پهنه زنجیر گناه است ... گناه
دل به افسانه فرهاد سپردن تلخ است
کوه از کوه کنان بیزار است
تک گل وحشی وحشت زده کوهستان
تیشه بی فرهاد است