ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
چشم یک روز گفت:
«من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است.
این زیبا نیست؟»
گوش لحظه ای خوب گوش داد
سپس گفت:
«پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم»
آنگاه دست درآمد و گفت:
«من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس نمی کنم. من کوهی نمی یابم»
بینی گفت:
«کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم.»
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید
و همه درباره وهم شگفت چشم , گرم گفتگو شدند و گفتند:
«این چشم یک جای کارش خراب است.»
« جبران خلیل جبران »
سلام.
این نوشته زیبا رو ۲/۳ سال پیش خونده بودم .
واقعا پر معنا و زیباست...
اما دیگه چشمی هم برای دیدن واقعیت وجود نداره!!
شایدبه خاطراینکه چشمهامون راعادت داده ایم وداده اندکه نبیند
ازتوجه شما ممنونم
تورا منتظرند
در دور دست تورا منتظرند.شهزاده ای ، آزاده ای اسیر قلعه دیوان
به حیله جادو در بند گرفتار و چشم به راه که:
" فریاد رسی می آید "
و با صدای هر پایی سر از گریبان تنهایی غمگین بر میدارد که : " کسی می آید "
>> و او خریدار توست ، نیازمند توست <<
سلام دوست محترم ازاینکه به من سرزدی متشکرم
امیدوارم دردرس وزندگیت موفق باشی