من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

یادداشت

 

 

چشم یک روز گفت:

 

 «من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است.

 

 این زیبا نیست؟»

 

گوش لحظه ای خوب گوش داد

 

سپس گفت:

 

«پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم»

 

آنگاه دست درآمد و گفت:

 

«من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس نمی کنم. من کوهی نمی یابم»

 

بینی گفت:

 

«کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم.»

 

آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید

 

و همه درباره  وهم  شگفت چشم , گرم گفتگو شدند و گفتند:

 

«این چشم یک جای کارش خراب است.»

 

 

 

« جبران خلیل جبران »

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:40 http://3aban.blogsky.com

سلام.

این نوشته زیبا رو ۲/۳ سال پیش خونده بودم .
واقعا پر معنا و زیباست...

اما دیگه چشمی هم برای دیدن واقعیت وجود نداره!!

شایدبه خاطراینکه چشمهامون راعادت داده ایم وداده اندکه نبیند
ازتوجه شما ممنونم

رضا سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 22:15 http://2star.blogfa.com

تورا منتظرند

در دور دست تورا منتظرند.شهزاده ای ، آزاده ای اسیر قلعه دیوان

به حیله جادو در بند گرفتار و چشم به راه که:

" فریاد رسی می آید "

و با صدای هر پایی سر از گریبان تنهایی غمگین بر میدارد که : " کسی می آید "

>> و او خریدار توست ، نیازمند توست <<

سلام دوست محترم ازاینکه به من سرزدی متشکرم
امیدوارم دردرس وزندگیت موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد