ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مطلب زیرازشب نوشته های مسعودبهنود(وبلاگ)است ازبس به دلم نشت حیفم اومدشمانخونین
.
.
.
پرسید می تونم دوستت داشته باشم. و باز هم خیره بر او منتظر پاسخی ماند.زن فقط آهی کشید و کتابش را بست و از روی نیمکت بلند شد. کتابش را زیر بغل گذاشت و لنگ لنگان رفت. آفتاب پائیزی پهن شده بود بر رهگذر باریک جنگل. مرد آرام مسیر نگاه او را دنبال کرد. به همان خانه رسید که از بامش دودی نازک به آسمان آبی می رفت. به خانه ای که می شناخت.
در فاصله هر کدام از این سئوال ها و سکوت ها، ده سال گذشته بود. هر بار آمد و روی همان نیمکت نزدیک مدرسه شان نشست، هر بار در چهارمین روز از پائیز. و باز پرسید. و اینک دیگر آن جوانک نبود، موهای خاکستری، چهره ای با رد پای گذر سالیان. از دورها آمد. ولی رساند خود را از دورهای دور زمین. باید می رسید به قراری که از چهارده سالگی با خود داشت. چهل سال پس از اولین بار.
"می پرسم می توانم دوستت داشته باشم" این را با صدای بلند گفت این بار، اما آرام و بی شتاب. انگار با باران سخن می گفت که بر سرو رویش می ریخت و داشت از کنار گردنش عبور می کرد و او عین خیالش نبود. بی آن که کسی بر نیمکت نشسته باشد گفت. گفت و نشست. آن قدر نشست که شب سایه خود را بر جنگل و درخت و نیمکت انداخت. پس خط نگاه آخرین بار را گرفت و از راهگ باریک جنگلی گذشت و ایستاد روبروی خانه ای که دود از دودکش آن بالا نمی رفت .
آنگاه برگشت و راه باریک کنار جنگل را رفت تا گورستان. بی نشان و رهنما رفت. رفت تا بر بالای سنگی ایستاد. آخرین و تازه ترین سنگ گورستان. وگفت می توانم دوستت داشته باشم. این بار پرسشی در کلامش نبود. گلایه ای بود شاید. و شنید که یکی می گفت جوابت دادم هر بار، نشنیدی. می پرسید نشنیدی. مرد فریاد زد چرا شنیدم، هر بار شنیدم. هر بار شنیدم. خم شد و منگوله قرمز کلاه را بر سنگ نهاد، بوسه ای زد که چهل سال را در حسرتش گذرانده بود. این بار با تاکید گفت، بی هیچ نگرانی، بی سکته و آرام گفت، بلند و با اشگ گفت: دوستت دارم. و حس کرد که صورتش را نهاده است بر کف دست های مهربانی.
[تکه ای از کتابچه آبی]
آغوش
برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم
فریدون مشیری
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه یک عشق ست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من این ست
سهم من این ست
فروغ
احمد شاملو
سال 1324 بود. از زندان متفقین آزاد شده بودم و با خانواده به رضاییه میرفتم. پدرم افسری بود که به خاطر کلهشقیهایش همیشه از این طرف ایران به آن طرف کشور تبعید میشد. خاش- چابهار- مشهد- یک ماه اینجا، دو ماه جای دیگر. حالا نوبت رفتن به رضائیه بود. کلانتری مرزی بود. توی ساختمان دولتی نشسته بودیم که دموکراتها به سراغمان آمدند. ما را، من و پدرم را گرفتند و بردند.
مدتی ما را کت بسته در انتظاری کشنده توی پناهگاه نگه داشتند. شب که شد ما را بردند جلوی دیوار، روبهروی جوخه اعدام، چشممان را بستند، فدائیان مسلح به خط شدند و پدرم در این لحظه طوری ایستاد که سپربلای من باشد خودم را کنار کشیدم. تن به مردن داده بودم. ولی دل تو دلم نبود. مرگ را یقین داشتم، اما مرگ با شلیکهای ناگهانی نمیآمد. انتظار کشنده و طولانی بود. هرلحظه شتابی حیرتانگیز داشت. هجوم هزاران خاطره در ذهنم مرا به سرحدِ انفجار کشانده بود، چرا معطل میکردند، چرا کار را تمام نمیکردند؟ دو ساعت جلو جوخه اعدام ایستاده بودیم.
علت تأخیر مرگ این بود که فرماندة پناهگاه یک آن در تصمیم خود تردید کرده بود و مصلحت دیده بود که با فرماندهاش مشورت کند. فرماندة او پدرم را خوب میشناخت و پادرمیانیاش باعث نجات ما از مرگ شد. پس از آن هیچگاه از مرگ نهراسیدم. مرگِ تن برایم بیاعتبار شده بود، در این زندگی بازیافته چیزهای عظیمتر برایم مطرح بود که مرگ در برابر آنها ارجی نمیداشت. من عشق را یافته بودم، زیبائی را، حماسه را. از آن شب به بعد هیچ چیز در زندگی مرا نترسانده است. بر مرگ پیروز شده بودم و بر تمامی ترسهایی که از جسم زاده میشود.
منبع: ماهنامه دریچه- شماره 16