من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

مسعودبهنود

 مطلب زیرازشب نوشته های مسعودبهنود(وبلاگ)است ازبس به دلم نشت حیفم اومدشمانخونین

 

 . 

.

پرسید می تونم دوستت داشته باشم. و باز هم خیره بر او منتظر پاسخی ماند.زن فقط آهی کشید و کتابش را بست و از روی نیمکت بلند شد. کتابش را زیر بغل گذاشت و لنگ لنگان رفت. آفتاب پائیزی پهن شده بود بر رهگذر باریک جنگل. مرد آرام مسیر نگاه او را دنبال کرد. به همان خانه رسید که از بامش دودی نازک به آسمان آبی می رفت. به خانه ای که می شناخت.

در فاصله هر کدام از این سئوال ها و سکوت ها، ده سال گذشته بود. هر بار آمد و روی همان نیمکت نزدیک مدرسه شان نشست، هر بار در چهارمین روز از پائیز. و باز پرسید. و اینک دیگر آن جوانک نبود، موهای خاکستری، چهره ای با رد پای گذر سالیان. از دورها آمد. ولی رساند خود را از دورهای دور زمین. باید می رسید به قراری که از چهارده سالگی با خود داشت. چهل سال پس از اولین بار.

"می پرسم می توانم دوستت داشته باشم" این را با صدای بلند گفت این بار، اما آرام و بی شتاب. انگار با باران سخن می گفت که بر سرو رویش می ریخت و داشت از کنار گردنش عبور می کرد و او عین خیالش نبود. بی آن که کسی بر نیمکت نشسته باشد گفت. گفت و نشست. آن قدر نشست که شب سایه خود را بر جنگل و درخت و نیمکت انداخت. پس خط نگاه آخرین بار را گرفت و از راهگ باریک جنگلی گذشت و ایستاد روبروی خانه ای که دود از دودکش آن بالا نمی رفت .

آنگاه برگشت و راه باریک کنار جنگل را رفت تا گورستان. بی نشان و رهنما رفت. رفت تا بر بالای سنگی ایستاد. آخرین و تازه ترین سنگ گورستان. وگفت می توانم دوستت داشته باشم. این بار پرسشی در کلامش نبود. گلایه ای بود شاید. و شنید که یکی می گفت جوابت دادم هر بار، نشنیدی. می پرسید نشنیدی. مرد فریاد زد چرا شنیدم، هر بار شنیدم. هر بار شنیدم. خم شد و منگوله قرمز کلاه را بر سنگ نهاد، بوسه ای زد که چهل سال را در حسرتش گذرانده بود. این بار با تاکید گفت، بی هیچ نگرانی، بی سکته و آرام گفت، بلند و با اشگ گفت: دوستت دارم. و حس کرد که صورتش را نهاده است بر کف دست های مهربانی.
[تکه ای از کتابچه آبی]

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد