من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

عیدانه

رمضان است  و دلم  لک زده  تا کی  رسی از راه عزیز


عید  من  بسته  به  باز آمدن  چهره  ماهت  دارد


See full size image


باگپ

بابابزرگ همیشه استخون دردداشت و یک تومورمغزی که سالها پیش دکترهاجوابش کرده بودند...اما شاید... امیدش باعث شده بود که تومورجرات ابرازنداشته باشه...

بااین حال تنهاکاری که میشدبراش کرد تزریق یک مشت آمپولهای مسکن وکورتون بود


وقتی میرفتم آمپولها رابهش تزریق کنم بهم میگفت:

کوچیک که بودی و گریه میکردی .. بغلت میکردم ... می خوابوندمت توگهواره ...و گهواره تو تکون میدادم ... تا آروم بشی و خوابت ببره 

خوابت که می بردمدتها مینشستم بالای سرت ونگات میکردم وبهت میگفتم دنیاخیلی زودمیگذره ...من پیرمیشم و توبزرگ میشی وقدمیکشی 

اگه من الان تو رامیخوابونم و آرومت میکنم ... فرداها تو هم میای و ازمن مراقبت میکنی وهمه چی جبران میشه...


بابابزرگ اعتقادداشت الان همان موقعیه که اون همیشه پیش خودش تجسم میکرده


بابابزرگ خوبم!!!


دنیاچه زودگذشت ....

 من باتکانهای گهواره ام آرام آرام بزرگ شدم ... قدکشیدم....اما ... تو هیچوقت با آن همه آمپول وقرصهای تجویزی ام آروم نشدی  ... خوب نشدی ...


دیدی هیچ چیزجبران نشد؟

باگپ




پدربزرگم از بین مارفت..........اما نمیدانم کجا ؟

ومادربزرگ یک شبه پیرشد...


کجایی بابابزرگم؟ 


فقط میدونم زیر خروارها خاک نیستی

که امروز وقتی آرام و خاموش دراز کشیده بودی هم پیش ما نبودی

که وقتی دست به دست از درخانه بیرون برده شدی هم ....بودی...اماپیش مانبودی

هرمشت خاک که برتن نحیف تو میریزد    

  من دردم میگیرد

...

امامیدانم آن بدن سرد و لاغر هم تونیستی ... 

تو دردت نمیگیرد که امروز ازدردهای بی امان دیروزها رها شده ای


تو کجایی بابابزرگم؟


شاید ابهام بودن و نبودنت بود که مارا به مرور دفترخاطراتت کشاند...آخرین نوشته ی خوش خطی که نقل ازیک خوابت بود : 

خواب دیدم که دربندر چیرو باعبدالله مشغول کار ساختمانی بودیم.گفتم برای یک روزبه ...میروم .گفت برو

(البته مسافت بندرچیرو  تا.... خیلی زیاد است) ولی درخواب دوری و مسافت مطرح نیست. درخواب روح آدم در یک دقیقه می تواند شرق وغرب دنیارا طی کند....


بابابزرگ...؟


در این خواب ابدی آیا در کدامین شرق و غرب دنیایی ؟....از آن بالاها آیا ما را می بینی ؟...جای خالی ات را چه؟ ...  بغض مادربزرگم را؟....گریه هارا؟ .... ضجه هارا؟....


دیدی چه زود ملافه و پتویت را جمع کردن و از اطاقت بردند بیرون.....لباسهایت را....کیسه پر از داروهایت را....

نکند ازدیدن اینهادلت گرفته باشد بابابزرگم؟


ناراحت که نشدی 

             وقتی فعلها درموردت تغییرکرد؟ ؟ ؟

             چه زود مضارع فعلهایت ... ماضی شد


همه آمدند و تو را بوسیدند و لمست کردند

چرا من دلم نیامد صورت بی جانت راحتی نگاه کنم؟

آخه

اون تن بی روح  ...توی من نبودی.... بابابزرگ همیشه مهربان من نبود 


بابابزرگ عزیزمن


هرجاکه رفتی

                ستارگان ... چراغ راهت

                آسمان ... پشت وپناهت

                             و

               خداوند همیشه مهربان ... یارو نگهدارت


              امیدوارم روحت تاهمیشه غرق در آرامش باشد




اعتراف

خوشحالم که زنده ام ... اما زندگی میکنم 

خوشحالم که دردی مرابه کام میکشد و لذت می دهد.... 

         که بغض می کنم ومیخندم 

         خنده که نه.... 

         قهقهه می زنم 

واین پارادوکس به اوجم میرساند ...

 

 

زندگی مرا واداشت که نقابها رابشناسم و برگزینم تابازیگری باشم.... 

خوشحالم که می توانم سخت وسردباشم گرچه دردرون ملتهب ...

و بجوشم گرچه دل سرد ...

 

 

خوشحالم که گرچه پرپروازندارم اما ... قلبم پراز حسرت درناهاست 

حتی به گوربردن آرزوی درنابودن رادوست میدارم 

وهم بی آرزویی مرا میترساند ...

 

خوشحالم که نفرت راباتمام سلولهای قلبم می فهمم و عشق رابیش ازآن ...

خوشحالم که به آتش کشیده می شوم ومی سوزانم.... 

                       که آرامش وتسلیم دیگران مرا آرام نمیکند و جنگیدن را... 

                                ....هرچندپرآسیب وپرضربه بیشتردوست میدارم 

 

خوشحالم که توانسته ام یک دربسته باشم : 

                دربسته ای که خوف ووحشت اندرونی آن را 

                                      هیچ کس درک نکرده است 

خلوت وخوفی که مرابه سوی نورها و روشنایی هاسوق میدهد ...

 

 

خوشحالم که زمین میخورم اما امیدم مرابه ایستادنی باشکوه فرامیخواند... 

   وبه بودنی ... هرچه زیباتر 

 

خوشحالم که داشته ها بایدها و هستی ها دارایی من نیست 

مبهم ها وناشناخته ها...نداشته هاونیستی ها مرابه خودمیکشاند 

               وجذاب ترمی نماید 

              جذاب ترکه ... نه خواستنی تر ...

 

 

دراستحاله روحی زرتشت ... 

اکنون شایدهمان شتربارکش ام...فرداها شاید شیری درنده شوم  

                           سپس کودکی معصوم درمن متولدگردد 

اگرزندگی کنونی من قصه همان شتراست ...

 من این شتربودن رانیزدوست می دارم  

 

خوشحالم که رستاخیزی عظیم مرادربرمیگیرد... 

              خدایانم یکی پس ازدیگری میمیرند... 

                        وخدایی نو درمن متولدمیگردد 

خدایی که می بوسمش 

خدایی که میبوسدم 

خدایی که میگوید:دستهایت رادوست میدارم 

 

ودستهایم چه قوی شده است... 

چه بزرگ شده است... 

چه سبزاست ...

 

بادستهایم مغزم رامی شویم...پاک می شوم . . . باز بی نقاب می شوم

 

 

مازوخیسمی درونی ست شاید  یا جدالی ابدی ... 

که ذره ذره زندگی رامزمزه میکنم ... چه تلخ است ... تلخی شیرین 

 

 

زندگی آیا بااین همه شادی زیبا نیست؟

کر و کور

بعضی حرفها اگه گفته بشه 

دنیا رو کر می کنه . . .

   . 

   . 

   . 

حرفمومیخورم 

سکوت میکنم 

 

دنیا کر نمیشه . . .

 

من کرمیشم 

کور میشم 

دیگه نمی بینم 

                   ندیدن ونشنیدن چه عالمی داره ...