من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد  

در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد  

 
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست 


گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
 

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
 و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است 
 ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند 


لحظه ای
و پس از آن هیچ . 

 
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش 
 

پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
 


ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
 
 

باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد

نیما

 

ترامن چشم درراهم 

 

شباهنگام

که میگیرنددرشاخ(تلاجن)سایه هارنگ سیاهی 

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم ؟ 

.

 

دران نوبت که بندد دست نیلوفربه پای سروکوهی دام

گرم یاد اوری یا نه ... من ازیادت نمی کاهم  

ترا من چشم در راهم

بهار

        آنان که رنگ پریدگی پائیز را دوست ندارند... 

 نمی دانند... 

       پائیز همان بهاریست که عاشق شده است... 

 

  

بهترین بهترین من

بهترین بهترین من
از بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام
 
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام 

در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها 
روی مخمل لطیف گونه هاست
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگ های تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها 

خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شرابهای ناب 

نام تو اگر چه بهترین سرود زندگیست
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب می کنم
بهترین بهترین من

خسته

ال 

 

خسته ، خسته از راهکوره های تردید می آیم 

.
چون آینه یی از تو لبریزم 

.
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه ی بازوهایت نه چشمه های تن ات


بی تو خاموش ام ، شهری در شب ام
 . 

.

تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور میچشم و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها ، 

 تردیدها ،  

تلاش ها ،  

و غلغله های مردد تلاش هایش

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شب ام.... ای آفتاب
و غروب ات مرا می سوزاند.