ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ .
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
ترامن چشم درراهم
شباهنگام
که میگیرنددرشاخ(تلاجن)سایه هارنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم ؟
.
.
.
دران نوبت که بندد دست نیلوفربه پای سروکوهی دام
گرم یاد اوری یا نه ... من ازیادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
ال
خسته ، خسته از راهکوره های تردید می آیم
.
.
چون آینه یی از تو لبریزم
.
.
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه ی بازوهایت نه چشمه های تن ات
بی تو خاموش ام ، شهری در شب ام
.
.
.
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور میچشم و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها ،
تردیدها ،
تلاش ها ،
و غلغله های مردد تلاش هایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شب ام.... ای آفتاب
و غروب ات مرا می سوزاند.