من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد  

در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد  

 
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست 


گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
 

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
 و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است 
 ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند 


لحظه ای
و پس از آن هیچ . 

 
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش 
 

پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
 


ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
 
 

باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد